چای، بیسکویت و دفتر شعرم رو بر میدارم. صدای رادیو رو چنان تنظیم می کنم که رنگ این پس زمینه ملودیک با نقش لحظه ام به هارمونی برسه. بر لبه پنجره غربی می نشینم و می خونم:
پس از سفرهای بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفانخیز،
بر آنم
که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم و
در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را باز یابم:
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.
با دست هایمان
به جای رها شدن.
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن شان.
نیازمند رهائی است
نه تصاحب.
ایثار باید
نه انجام وظیفه.
از پس شبی دراز
در جان خویش
آواز خروسی می شنوم
از دور دست، و با سومین بانگش
در می یابم
که رسوا شده ام
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه آن چیزها
که "شدن" را
امکان می دهد.