05 May 2006

...


I know I need you
I want you
To be free of all the pain
You have inside

You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn't be
You tried to see inside of me

...

28 April 2006

This is one of those songs that, if you've ever been in love, reminds you of how great it can be.

She may be the face I can't forget
A trace of pleasure or regret
May be my treasure or the price I have to pay
She may be the song that summer sings
May be the children autumn brings
May be a hundred different things
Within the measure of a day

She may be the beauty or the beast
May be the famine or the feast
May turn each day into a Heaven or a Hell
She may be the mirror of my dream
A smile reflected in a stream
She may not be what she may seem
Inside her shell

She, who always seems so happy in a crowd
Whose eyes can be so private and so proud
No one's allowed to see them when they cry
She may be the love that cannot hope to last
May come to leap from shadows of the past
That I'll remember 'till the day I die

She may be the reason I survive
The why and wherefore I'm alive
The one I'll care for through the rough and ready years

Me, I'll take the laughter and her tears
And make them all my souvenirs
For where she goes I've got to be
The meaning of my life is
She, She
Oh, She

26 April 2006

خیلی ناجور شد!.. کلی خجالت کشیدم.

تیم پِرِزِنتِیشن داشتیم و وقت کم آوردیم. نوبت من بود و قرار بود مطلبی رو که برای 7 تا 8 دقیقه آماده کرده بودم، در کمتر از 3 دقیقه ارائه بدم. کم خوابی داشتم و پیش از ارائه هم وقت نکرده بودم که یکبار مطالبم رو با صدای بلند مرور بکنم. خیلی عصبی بودم و ... .

آبروم رفت. خیلی ناجور شد. کلی خجالت کشیدم.


23 April 2006

گشنه ام. گشنه!

21 April 2006

- مگه واقعیت نیست؟ واقعیتی که همیشه با تو بوده. چیزی تغییر نکرده که. غیر از رسیدن به یک خود آگاهی. احتمالا. چرا از پذیرشش می ترسی؟

- از... (با تردید بیشتری میگه) از... از تصویری که بعد از این در آینه خواهم دید.

- از تصویری که پس از این در آینه خواهی دید؟ (در صداش کمی پرخاش بود.)

- آره. از این غربتی که در چشم های این مردِ در آینه می بینم. برای لحظه ای مکث میکنه. نیم نفسی عمیق می کشه، و ادامه میده: یه روز، دیروز، جلوی آینه که می ایستادم مردی رو می دیدم که دنیایی امید و آرزو بود. مردی که یه دنیا غرور بود و... . صدای بغض آلودی به میون کلامش میدوه. اشکی در کار نیست، ولی سنگین نفس میکشه.

- بود؟.. منظورت چیه که بود؟.. هست! منو نگا!.. هست! می فهمی؟ چیزی تغییر نکرده!..

- آدم هیچوقت خودش رو نمیشناسه ولی هر کس از خودش تصوری داره. هر کس... . می دونی؟ آرزو هست. رویا هست و امید..؟.. می دونی؟ گذشته ها و بوده ها رو نمیشه تغییر داد. ولی باورت نسبت به گذشته ها و بوده ها می تونه تغییر بکنه. گذشته ها و بوده هایی که روزی بهشون افتخار می کردی و امروز.. گذشته ها و بوده هایی که.. گذشته ها و بوده هایی که..

- گذشته ها و بوده هایی که..؟

- نمی دونم. مجددا سکوت می کنه و بعد خیلی محکم در میاد که: نمی خوام و نمی تونم راجع بهش حرف بزنم میشه لط..ف....!؟..

چند دقیقه سکوت

و بعد ادامه میده: یه روزی فکر می کردم که تصمیمم شجاعانه بوده. یه روز خطایی گزیده لقبش دادم و امروز.. امروز نمی خوام بپذیرم که این همه؛ نه تصمیمِ من، که عاقبت اجتناب ناپذیر یک ناتوانی بوده. می فهمی؟ به فریاد، و به گونه ای که مشخصا معلومه که داره با خودش حرف می زنه ادامه میده: یک عمر خودم رو به عنوان انسانی گزینشگر می شناختم. پای خوب و بد گزینه هام هم ایستادم، سرم رو بالا گرفتم. آموختم. عذر خواستم!.. یا افتخار کردم...

... امروز اما این چشم های خیره مانده در آینه را نمی شناسم.

ه

20 April 2006

- می خونم.

- نه، نمی خونی.

- بهت می گم می خونم. در همه این سال ها خونده ام.

- نه نمی خونی. حدس می زنی. در همه این سال ها حدس می زده ای.

- می خونم. می دونم که می خونم.

- خودت رو گول نزن. نمی خونی.

- بابا جان می خونم. به خدا می خونم.

- نه. نوشته ها رو عوض کرده بودم. تو نخوندی. تو اونچه رو که انتظار داشتی که بخونی، خوندی.

- ولی من می خونم. خوندم. خونده ام.

- می خونی.

ته دلم می دونم که نمی خونده ام. نخونده ام و نمی خونم. من دروغگو نیستم. می خوام بخونم. می خونم.


19 April 2006

کاسه آب رو کناری می ذاری، دست ها رو به زیر چونه می زنی و به انتظار می نشینی که لحظه باشکوه شکفتن را شعر کنی.

طلوع، طلوع، غروب.

امید، امید، تردید.


15 April 2006

ئه سرین و آوات عزیز، ای کاش می تونستم احساس غریب، ولی لذت بخشی رو که از دیدن این 2 لینک ( 1 و 2 ) بهم دست داده رو براتون تصویر و تشریح بکنم. ممنون. یک دنیا ممنون.

عجب حافظه ای داری تو آوات. تبریک می گم. بعد از قریب به 3 سال!.. به هر حال باز هم متشکرم

10 April 2006

لینک برنامه نوروزی سوآس به دستم رسید. یکبار دیگه لحظه هام رنگ و طعم و بوی تو رو گرفتند. جات خالیه. خیلی.

تعطیلات ایستر در راهه. منتظر باش. منتظرم.

09 April 2006

It reminds of a cowboy, who lies on the floor and carelessly counts:

One down

Two down

Three…

Counting is not an issue, carelessness is!.. It hurts and it hurts bad.

دزد!

دزد زده خونمو..

آی دزد..

داد می زد و در خیابان می دوید. برهنه، پریشان و... .

به من که رسید، خم شد. دستاش رو بر زانوانش تکیه داد، و بعد بر زمین نشست.

خم شدم. دست بر شونه اش گذاشتم و به آرومی به کنارش خزیدم. کسی کاسه آبی آورد. کمکش می کردم که به آرامی و جرعه-جرعه آب را بنوشد. هنوز بغض داشت. هنوز هق هق گریه گونی در لرزش صداش شنیده می شد و هنوز نفسش به شماره بود. ولی آرام تر. خیلی آرام تر.

این اولین دیدار رو از خاطر نمی برم، و اون صورت رنجیده و برآشفته رو.

ماه ها از اون روز می گذره. - سال ها حتی –

و خیلی چیزها در زندگی من و ما تغییر کرده. من چند تار سپید مو بیشتر دارم و او چند چروک نا مهربان بر صورتِ... .

من چند تارِ سپید مو بیشتر دارم و او..

من چند تارِ سپید..

من..

او

حرفش رو می فهمیدم. دردش رو نه.

خانه اش را دزد... خانه ام را دزد... خانه مان را

پ.ن. از مجموعه "گیلِ کابلی".

من بغض فرو خورده ام

مرا فریاد کن

فریاد کن

من همه آرزوها و آلام بر زبان نامده ام

مرا فریاد کن

فریاد کن

من همه دردهای به فراموشی ناسپرده ام

مرا فریاد...

من؟

من همه شور،

همه عشق،

من، تن خاکیِ به گناه آلوده ام!

مرا فریاد کن


نوشته ای بر کاغذ پاره ای، به تاریخِ نمی دانم. تنها خاطره ای مبهم از توریست شاپ منچستر

08 April 2006

چراغا رو خاموش می کنم، غیر از یکی. کرکره رو پایین و می کشم و یه چند وقتی به خودم استراحت می دم. لازمه.

07 April 2006

پرده ها را می کشم، آینه را می پوشانم و از چشمان زیبای تو می گریزم. از هر آنچه که مرا بر من بنماید.

برهنهء عاشقم را به تن پوشِ ریا می پوشم و به دروغ می نویسم: "آسمان آبی ست. زندگی زیباست. چکاچک می خواند."

آسمان آبی نیست. آسمان ابریست. و صدایی در اتاقم می خواند:

- "با من اندوه جدایی..،

نمی دانی چه ها کرد..

نفرین به دست سرنوشت؛

تو را ..."

خاطرم نیست که دروغگویی را از که آموختم و اول بار...

خاطرم نیست.

دروغگویی را از که آموختم؟

خاطرم هست که با تو رسم دیگری داشتم.

بر تخت می نشستم. در آغوشم می نشستی.

دستها را به دورت حلقه می کردم. انگشت ها را در انگشتانم گره می کردی.

گونه ام را به گونه ات می چسباندم و از پنجره کوچک اتاقمان به آن دور دست بی منتها خیره می ماندیم. بی که کلامی.

بی کلامی.

...تا که تو داستان کنی مرا، با قالیچه پرنده و من نقش زنم تو را در تصویر یک آینه. دل به هم داشتیم و جان در رویا. تو به من چراغ جادو هدیه می دادی و من به تو گل و گوسفند.

تو به من صدای خنده هدیه می دادی و.. من از لب و گردنت بوسه می ربودم. نرم و نازکت را می ستودم - تاب وتنت را.

ستاره..، آسمان..، قرقره..،

چاه.

طناب.

خاطرت هست؟ خاطرم هست.

- "... نفرین به دست سرنوشت،

تو را از من جدا کرد."

...

پرده ها را کناری می زنم. پنجره شرقی را می گشایم. نسیمی خنک گونه ام را می نوازد. قطره ای بر آن می غلتد.

می آیم تا بامیان، کابل یا مزارشریف. برهنه. می پذیریم؟ به بازیگری.

04 April 2006

هرچی که بیش تر فکر می کنم، پذیرش دشواری ها و سختی های پیشین، به عنوان وقایعی گذشته، برام راحت تر میشه. خوشحالم که از دل این آگاهی اخیر؛ گرچه سخت - گرچه تلخ، آینده ای متفاوت پیش رو خواهم یافت.

صدای دختر زندگی رو می شنوم که جایی همین نزدیکی ها بر لبان تُرد و تازه اش لبخندی شیرین نشونده

03 April 2006

گفته و ناگفته ای بس نکته ها که اینجاست

29 March 2006

...
...

28 March 2006

پیشنهادش اینه: از نو زیستن رو بیاموز. ]اینش خوبه، قبول دارم[ بعد هم در میاد که: توانایی ها و ناتوانی هات رو بپذیر و به رسمیت بشناس. ]اعتراف می کنم که از اینش می ترسم.[

27 March 2006

I wish I could sing you a song for every season.

این دخترک بالا رود چو گربه از درخت.

پایش شود پر از خراش از این تلاش سخت.

بخواند و برقصد، نکند ز کس حیا

رفتار او خطا بود سراپا

می تونی تصورش رو بکنی که چقدر نگرانت بودم!؟!؟!؟!؟!؟... از تو که اگه بخوای، می تونی به یه بوسه بهارم باشی و به گوشه چشمی خزان، جز این رو انتظار داشتم. جز این رو انتظار دارم.

یه سلام، یه پیام سلامتی، یه...

خدایا انصاف... ؟..

25 March 2006

داره یواش یواش باورم میشه که بهار اومده. من، طبیعت، طبیعتِ من و تقویم با هم در این مورد توافق داریم. همین امروز و فرداست که یه دختر زیبا روی دلربا رو ببینم و یک دل نه، صد دل... .

... گناه من نیست، تقصیر دله...

رسمش همینه دیگه، مگه نه؟ هوای لطیف بهاری، پرنده های نغمه خون، و نمه بارونی که مهربونت می کنه. فرق نمی کنه گرمکن ورزشی تنت باشه یا کت شلوار و کراوات. فرق نمی کنه که تو کلاس نشسته باشی یا تو کافی شاپ سینما. تو پارک، یا... تنها کافیه که راز جادویی نگاه های مشتاق و لبخند کمرنگ و مهربان رو از خاطر نبری. خوش باشی و موفق.

کمتر چیزی مثل یک شوخی سارکَستیک کلافه و آزرده ام می کنه. آره. اگه گذرت به اینجا افتاد، اگه گذرت به اینجا می افته، دلم می خواد بدونی که از شوخی یا جدی نوشته ات رنجیده ام.

فرصتش که پیش بیاد، خودم صراحتا در این مورد باهات حرف می زنم. هر چند، متاسفم که فکر نمی کنم به این زودی ها فرصت دیدار حضوری پیش بیاد؛ و باید که با محدودیت های عالم مجاز بسازم. بسازیم.

نوشته ها صدا دارند. صدای نوشته ها را می توان شنید، ولی نوشته سارکستیک را نمی توان خواند و فهمید. همانطور که کلام سارکاستیک را نمی فهمم و نمی پسندم من.

24 March 2006

دو سالی میشه که روزی ابری، چنین زیبا و روح نواز ندیده بودم. صبح کمکی بارون زد و الان شهر رنگ و طعم و بوی رشت رو گرفته. رفته بودم رویال کانسرت هال؛ از در که خارج شدم، احساس می کردم که در گوشه ای از میدان شهرداری رشت ایستاده ام. چشم می چرخوندم که شاید گلاره یا پایا رو ببینم. فکر می کردم که احتمالا پایا با هیلمنش میاد و گلاره با کاپشن (بادگیر - بارونی) قرمز و مشکی و شلوار جین آبی - سرمه ای.

یکی از اولین و برجسته ترین نکاتی که در آمریکا و بخصوص در انگلیس جلب احترام و توجه ام رو کرد؛ امکانات، ابزار و فرصت هایی بود که در اختیار افراد مسن و دیس اِیبِل قرار می دهند. امکانات و کمک هایی که به این افراد فرصت میده که زندگی مستقل، شاد و موفقی رو تجربه بکنن.

اون روز؛ خودم رو در سمت دیگری از این معادله می دیدم و امروز، بعد از بیست و نه سال، به خود آگاهی ای رسیده ام که پاسخگوی بسیاری از چرایی ها و تجربه های گذشته ام است.

22 March 2006

به این می گن یه روز زیبای بهاری!!!... بالاخره بعد ار مدتها چشممون به دیدار خورشید خانوم روشن شد

دلم از شنیدن پِژواک صدایی که در این تُهیِ بی مُنتِها به دنبال هم صحبتی- هم دل می گرده؛ تنگه.

شیرین هم از آشپز چپ دست خیلی خوشش می آمد، و خاطره اون شب که با کاوه و سروش رفتیم رو ... .

دلم هوای یه پیاده روی طولانی – و تنهایی – زیر بارون بهار رو داره. اینجا مدتهاست که آسمون ابریه، ولی بارون نمیاد. دلم می خواد... دلم می خواد برم کوه. کوه نه، همین که اینا بهش میگن هایکینگ. دلم می خواد با کفش و لباس تن به آب بزنم. دلم میخواد که داستان شکاف و دره رو با رود شریک بشم. گاهی خودم رو به موجی بسپرم و گاهی خلاف جهت آب راه برم. دلم می خواد بار لباس ها رو یک به یک از تن خسته ام بردارم و...

... شاید که طنین فریاد مردانه ای را هم، یا که شعر و ترانه ای آشنا را، با آواز پرنده ها و پرواز پروانه ها شریک شدم

21 March 2006

سال 1385، سال مهمی در زندگی من خواهد بود. یعنی می گی این بهار جوونه می زنم؟ یا که...





... سعی می کنم - دلم می خواد - که آخر سال از سهم خودم کم نذاشته باشم

20 March 2006

هدیه ای از طرف علی، با رنگ و بوی علی:

نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل

چو از میانه چمن بوی آن کلاله بر آید

حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست

که شمه ای ز بیانش به صد رساله بر آید

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت

که بی ملامت صد غصه یک نواله برآید

به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود

خیال باشد کاین کار بی حواله بر آید

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان

بلا بگردد و کام هزار ساله بر آید

نسیم زلف تو ون بگذرد به تربت حافظ

زخاک کالبدش صد هزار لاله بر آید

18 March 2006

اکبر گنجی آزاد شد!.. سال خوبی رو برای همه دوستان آرزو می کنم.

Dignity

چند روز هست که معنی و مفهوم این لغت ذهنم رو به خودش مشغول کرده.

دیشب، با این فکر و پس از مرور بعضی از گزارش ها راجع به گونتانامو و ابوغریب به خواب رفتم. حماقتی که دیگر تکرار نخواهم کرد. درباره شان باید بنویسم. می نویسم.

... (نه اینجا و نه امروز) ...

از خواب پریدم. چیزی بر قفسه سینه ام سنگینی می کرد و نمی گذاشت که درست نفس بکشم. بعد از چند ثانیه که به عالم حیات برگشتم، دلم می خواست که گریه بکنم. نمی آمد. نمی شد. می خواستم که داد بزنم. نه که نشه، نمی تونستم. نتونستم! صدام در نمی آمد و نَفَسَم بالا. اعتراف می کنم که هنوز هم از یاد آوری خوابی که دیدم دچار نفس تنگی می شم و دلم می خواد....

نازلی عزیز، خیلی خوشحال و سپاسگزارم که تو اینجا هستی.

06 January 2006

چای، بیسکویت و دفتر شعرم رو بر میدارم. صدای رادیو رو چنان تنظیم می کنم که رنگ این پس زمینه ملودیک با نقش لحظه ام به هارمونی برسه. بر لبه پنجره غربی می نشینم و می خونم:

پس از سفرهای بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفانخیز،
بر آنم
که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم و
در کنارت پهلو گیرم

آغوشت را باز یابم:
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.

و به خاطر می آورم بلندای شب هایی را که چشمان مرطوب مامان و جای خالی بابا رو بر دفتر کار مدرسه ام انشاء می کردم.

پنجه در افکنده ایم
با دست هایمان
به جای رها شدن.

سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن شان.

عشق ما
نیازمند رهائی است
نه تصاحب.

در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.

می دونم که قطعه بعدی شعر چه خواهد بود. پس رو به دیوار شرقی و عکسی که بر دیوار است می گردانم و به صدای بلند می خونم:

سپیده دمان
از پس شبی دراز
در جان خویش
آواز خروسی می شنوم
از دور دست، و با سومین بانگش
در می یابم
که رسوا شده ام

ریکی و اَوی به اتاقم آمده اند و با نگاهی آمیخته به بهت و حیرت نگاهم می کنند. می تونم حدس بزنم که در ذهنشان چه می گذرد. لبخنده ای از شیطنت بر لب می نشانم و ادامه می دهم:

زخم زننده
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه آن چیزها
که "شدن" را
امکان می دهد.

01 January 2006

میگه:
"حصول عشق واقعی فقط زمانی امکان دارد که دو نفر از کانون هستی خود با هم گفت و شنود کنند، یعنی هر یک بتواند خود را در کانون هستی دیگری درک و تجربه کند. واقعیت انسان فقط در این "کانون هستی" است، زندگی فقط در همینجاست، و بنیاد عشق فقط در اینجاست. عشقی که بدین گونه درک شود، تلاشی دائمی است؛ رکود نیست، بلکه حرکت است، رشد است و با هم کار کردن است. حتی اگر بین دو طرف هماهنگی یا تعارض، غم یا شادی وجود داشته باشد، این امر در برابر این حقیقت اساسی، که هر دو طرف در کانون هستی خود یکدیگر را درک می کنند و بدون گریختن از خود، احساس وصول و وحدت می کنند، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می کند: عمق ارتباط، سرزندگی و نشاط هر دو طرف؛ این میوه ای است که عشق با آن شناخته می شود
."

- از خودم می پرسم که "حوا" به "آدم" میوه سیب هدیه داده بود، یا که میوه عشق؟

سال ها براین باور بودم که "تجربه" و "انتخاب" آدم وحوا، پشت پا زدنشون به باید و نبایدی بی منطق – تلاششون برای شناختن و تجربه کردن – به مراتب ارزشمندتر از به حبس موندن در بهشت بوده است. امروز که این میوه رو به میوه عشق، و نه میوه سیب می خونم، یاد جسارتشون بیشتر و بیشتر در وجودم احترام بر می انگیزه. آفرین مامان. گل کاشتی بابا.