27 February 2007

به تجربه و دستاوردهای چند ماهه اخیرم که نگاه می کنم، احساس خوش رضایت و موفقیت در برم می گیره. سال ها بود که اینطور از خودم، کارم و زندگیم راضی نبوده ام. و این خوشحالم میکنه.

کیفیتی رو دارم تجربه می کنم که بیست-بیست و پنج سال تحققش به تعویق افتاده، ولی هنوز شیرینه و مثل یه بچه دبستانی شادم می کنه.

هرچند... هنوز چیزا و کارای مهم زیادی هستند که باید بهشون بپردازم و به تدریج تغییرشون بدم. پرونده هایی هستند که از گذشته ها باز مونده اند و باید بسته بشن. یکیشون کار طراحی وب سایتمه. و یکی هم دنیایی از نوشتنی ها که به این و آن وعده کرده ام و ... .

پرونده هایی هم هستند که مدت ها روی میزم بوده اند و حالا نوبتشونه که باز بشن. مهم ترینشون – که این روزا بیش از هر چیز دیگه ای ذهنم رو به خودش مشغول میکنه – پرونده و داستان کارمه، نیاز مالی و صد البته عشق به ادامه تحصیل.

جالبه. تقریبا دو سال پیش بود (سوم مارچ 2005) که جایی نوشتم:

"روزگاز غریبی ست، این روزها که سرم به رویای خوش درس و مدرسه گرم است و دلم به مسافری بسته و پای به روزمرگی ها بند.

اگر که بختتان بلند است و دستتان به دامان دختر زمان می رسد، لطفا محبت فرموده، با او بفرمایید که رسم بی مهری فرو گذارد. ناز کم کند و اسب تیزپاش کمتر بدواند که ما همچنان به کار پینه زدن بر پای افزار درویشی خویشیم."

...

و امروز مجددا همین احساس رو دارم. با این تفاوت که اینبار خودم رو سوار زبده ای می بینم، پای در رکاب.

ه

کلاس هنوز تموم نشده که می زنم بیرون. پله ها رو چند تا یکی می پرم و میام که جلو در دانشگاه بشینم. به غر و لند کسی هم توجه نمی کنم.

کیف رو به کناری میذارم. گره کراوات رو شل می کنم و یقه پیراهنم رو باز.

بعد هم یه دستم رو تکیه می کنم و لَم می دم. یه قیافه آروم و به ظاهر بی تفاوت هم به خودم میگیرم. اصلا شاید یه دفتری..، کتابی..، چیزی هم در آوردم که ژستم رو کامل کرده باشم. و… و بعد هم منتظر می شینم تا بیای.

حتی از تصورش هم تمام وجودم رو شور می گیره و هیجان.

ه



21 February 2007

دلم یه چراغ می خواد. یه آینه و یه کاسه آب.

یه چراغ که گوشه های تاریک ذهن و دلم رو روشن بکنه. یه آینه که واقعیت درونم رو بهم نشون بده و... یه کاسه آب که اگه از دیدن حقیقت دردم اومد و بغضم گرفت، کمک حالم بشه و نذاره که از نفس کشیدن باز بمونم.

دلم یه چراغ، یه کاسه آب و یه آینه می خواد.

ه

18 February 2007

کوله رو از دوش، غبار رو از روی، و رَخت رو از تَن بر گرفتم. آرام به کنارش شدم. سر رو پایین آوردم و بوسه ای نرم بر زلال پاکش زدم.

تازه ام کرد. چشمه ای، در کنار تخته سنگی، در پناه درختی، بر دامان کوهی که ریشه در خاک من داشت و همه سال بر من و شهر من مشرف بود.

تازه ام کرد. تازه ام می کند.

در آن خلوت بود که اول بار، از تنهایی گسستم و با او، با کوه، با درخت، با سنگ و با چشمه پیوستم. دل به رویا دادم و چنان که از دویی و جدایی یادی نماند، به پرواز در آمدم.

امروز هم، گاهی که دنیا کوچیک می شه، گاه که باری بر دل میشینه، گاه که گره ای بر چهره یا که رختِ تنگی به تن می بینم؛ خود را از کت و کفش و ساعت رها می کنم. با رویا خلوت و... آن افراشته گسترده دامن را، آن پیکره پر پیچ و تاب را، آن سینه گرم را و آن روان گوارا را باز می جویم.

حق با توست. حق با اوست. چشمه، آب، شفا بخش ترینه، پاک میکنه، آرامش میده. زندگی می بخشه. زندگی می آفرینه.

حق با توست، حق با اوست، رویا پر و بالت میده. گاهی هم خواب.

اینا رو گفت. یا من شنیدم؟ یا من می خواستم که بشنوم. نمی دونم. چشام رو بستم و شنیدم که بَرِ گوشم زمزمه میکنه: "به هر وصف، امروز هم فردا میشه و دوباره باید بری دنبال درس و کار و زندگیت. شب خوش. روز خوش. شب و روزت خوش." وای که چقدر دلم می خواست یه بوسه نرم و نازک هم به گونه ام بزنه. اونوقت مطمئن میشدم که... .

ه

10 February 2007

Wow… I ‘m still in the race!!..

یک هفته یا ده روز پیش بود که بعد از مدت ها، شب تا به صبح رو "در خواب" باهم به صحبت گذروندیم. صبح که بیدار شدم، به روال هر روز، سری به اورکات و بعد هم به پروفایلش زدم. به پروفایل خودم که برگشتم، عکس یکی از دوستان هم دانشگاهی ام نظرم رو به خود جلب کرد. سری هم به پروفایل او زدم. جالب بود. با هم همکار شده اند.

به دلیلی که به خوبی می دونم، هیچ زمان رسما به هم معرفی شون نکردم. فکر می کردم که اگه روزی بخواهم سورپرایزش بکنم، می توانم به خونه دوست هم دانشگاهی ام بروم. شبی را آنجا می ماندَم و بعد از ظهر روز دوم، در ساعات کاری به دفترشان می رفتم. با کارت دعوت ساده ای در پاکت نامه ای سپید که بر رویش نوشته شده باشد: "دِلیوِرد بای هَند، فور یور پِرسُنال اَتِنشِن." حتی می دونستم که در چنان روزی چگونه لباسی به تن خواهم داشت! یا چه ادکلنی خواهم زد.

حوالی ظهر، در آشپزخانه، نامهء کانسیل رو دیدم که مسعود یا جواد برایم روی میز گذاشته بودند. نامه، وعدهء رسیدن چکی با مبلغ نامعلوم رو می داد. فکرش رو بکن. وعده پول، اون هم از کانسیل خسیس ما!..

تصمیم گرفتم که به ساین و علامت و اینا ایمان بیارم و اعتقاد پیدا کنم که این چِک رسیده تا هزینه سفرم بشه. در اولین فرصت، پی چک رفتم. به موازاتش هم صفحات اینترنت رو پِیِ یِه دیلِ خوب ورق می زدم.

هه هه..

این چِک جواب هزینه نیمه اول راه رو هم نمیده!.. برگشتش طلب طالبان

هماد :)

پ.ن. یک هفته یا ده روز نه، دقیقا همین پنج شنبه پیش بود. همین الان دوباره تاریخ نامه رو چِک کردم. از دوشنبه تا به حالا هم خمارم ببینم که چرا منی که هیچ زمان از کتاب "کیمیاگر" خوشم نیامده بود، تصمیم گرفتم که اینبار به ساین و علامت و اینا اعتقاد پیدا کنم. همینجوری یدفعه و یه جورایی هم بی مقدمه.

پ.ن. هفته پیش، مجموعه داستان های شهرزاد قصه گو و هزار و یک شب رو تموم کردم. بر این باورم که آقای کوئیلو داستانشون رو بدون ذکر منبع، از این مجموعه به امانت گرفته اند. و خوب البته، اگر که بخواهیم از انصاف نگذریم، خودشون (با کامپیوترشون) به شیوه خاص خودشون داستان را دِوِلوپ کرده اند. به همین جهت هم هست که فکر می کنم بی انصافی باشه اگر که پیش از شنیدن دفاعیات ایشون، برچسب دزدی ادبی و ... بهشون بزنیم. بزنم

01 February 2007

Let's try