06 January 2006

چای، بیسکویت و دفتر شعرم رو بر میدارم. صدای رادیو رو چنان تنظیم می کنم که رنگ این پس زمینه ملودیک با نقش لحظه ام به هارمونی برسه. بر لبه پنجره غربی می نشینم و می خونم:

پس از سفرهای بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفانخیز،
بر آنم
که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم و
در کنارت پهلو گیرم

آغوشت را باز یابم:
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.

و به خاطر می آورم بلندای شب هایی را که چشمان مرطوب مامان و جای خالی بابا رو بر دفتر کار مدرسه ام انشاء می کردم.

پنجه در افکنده ایم
با دست هایمان
به جای رها شدن.

سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن شان.

عشق ما
نیازمند رهائی است
نه تصاحب.

در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.

می دونم که قطعه بعدی شعر چه خواهد بود. پس رو به دیوار شرقی و عکسی که بر دیوار است می گردانم و به صدای بلند می خونم:

سپیده دمان
از پس شبی دراز
در جان خویش
آواز خروسی می شنوم
از دور دست، و با سومین بانگش
در می یابم
که رسوا شده ام

ریکی و اَوی به اتاقم آمده اند و با نگاهی آمیخته به بهت و حیرت نگاهم می کنند. می تونم حدس بزنم که در ذهنشان چه می گذرد. لبخنده ای از شیطنت بر لب می نشانم و ادامه می دهم:

زخم زننده
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه آن چیزها
که "شدن" را
امکان می دهد.

01 January 2006

میگه:
"حصول عشق واقعی فقط زمانی امکان دارد که دو نفر از کانون هستی خود با هم گفت و شنود کنند، یعنی هر یک بتواند خود را در کانون هستی دیگری درک و تجربه کند. واقعیت انسان فقط در این "کانون هستی" است، زندگی فقط در همینجاست، و بنیاد عشق فقط در اینجاست. عشقی که بدین گونه درک شود، تلاشی دائمی است؛ رکود نیست، بلکه حرکت است، رشد است و با هم کار کردن است. حتی اگر بین دو طرف هماهنگی یا تعارض، غم یا شادی وجود داشته باشد، این امر در برابر این حقیقت اساسی، که هر دو طرف در کانون هستی خود یکدیگر را درک می کنند و بدون گریختن از خود، احساس وصول و وحدت می کنند، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می کند: عمق ارتباط، سرزندگی و نشاط هر دو طرف؛ این میوه ای است که عشق با آن شناخته می شود
."

- از خودم می پرسم که "حوا" به "آدم" میوه سیب هدیه داده بود، یا که میوه عشق؟

سال ها براین باور بودم که "تجربه" و "انتخاب" آدم وحوا، پشت پا زدنشون به باید و نبایدی بی منطق – تلاششون برای شناختن و تجربه کردن – به مراتب ارزشمندتر از به حبس موندن در بهشت بوده است. امروز که این میوه رو به میوه عشق، و نه میوه سیب می خونم، یاد جسارتشون بیشتر و بیشتر در وجودم احترام بر می انگیزه. آفرین مامان. گل کاشتی بابا.