31 March 2007

خیلی خوبه که حداقل خودت هنوز بهشون دسترسی داری.

نسیم: با عرض سلام :)

اگه من بودم به تمامِ اتاق ها سر می زدم.

هماد: نسيم عزيز سلام :) خوبي!؟ چه خبرها... :) من هم با تو موافقم... . من هم به همه اتاق ها سر مي کشيدم و در اين سير، شهد شيرين زندگي رو مي جستم... .

پ.ن. چه خبر از اونور؟ آقاي يوشکا فيشر واسه آمريکا چه طرح و برنامه اي داره!؟ براي سازمان ملل چي!؟

ئه سرین: ...

الناز: راستی، اگه من بودم چی کار می کردم؟ آیا اونقدر نترس هستم که همه اتاق ها رو ببینم؟؟... امیدوارم که اینطور باشه.

پ.ن. من یادمه. تو یادت میاد؟

29 March 2007

به باله دریاچه قو گوش می کردم که تصمیم گرفتم از ایران خارج بشم. الان هم دارم به Waltzing Cat گوش می کنم ولی هنوز تصمیمی نگرفته ام.

ه

28 March 2007

The Curious Incident of the God in the night-time

by Mark Haddon

A Red Fox Book 0 09 945676 1

First published in Great Britain by David Fickling Books – a division of Random House Children’s Books – 2003 and then by Red Fox Definitions 2004

WINNER

WHITBREAD BOOK OF THE YEAR

GUARDIAN CHILDREN’S FICTION PRIZE

WINNER OF BOOKTRUST TEENAGE FICTION AWARD

‘Gave me that rare, greedy feeling of: this is so good I want to read it all at once but I mustn’t or it will be over too soon’ Observer

‘Stunningly good’ Independent

‘Brilliantly inventive … not simply the most original novel I’ve read in years … it’s also one of the best’ The Times

‘Christopher is a wonderful fictional creation: a believable, oddly lovable character and a moving education in difference … a warm and often funny novel’ Daily Telegraph

‘An extraordinarily moving, often blackly funny read … it’s hard to think of anyone who would not be moved and delighted by this book’ Financial Times

‘I’d love to know what a reader with Asperger’s thinks of this book. I think it’s brilliant’ Guardian

‘Supremely well written, funny and oddly affecting’ Telegraph Magazine

‘Truly original … certainly kept me up for most of the night-time’ The Bookseller

‘Exceptional by any standards … both funny and deeply moving. When we look at the world through Christopher’s eyes … we see it more clearly and understand ourselves better. What more could you want from a book?’ Sunday Telegraph

‘Haddon’s achievement is quite complex and impressive’ Sunday Times

‘A stroke of genius’ TES

‘Compulsively readable’ Literary Review

Fifteen-year-old Christopher has a photographic memory. He understands maths. He understands science. What he can’t understand are other human beings. When he finds his neighbour’s dog lying dead on the lawn, he decides to track down the killer and write a murder mystery about it. But what other mysteries will he end up uncovering?

‘Read it only when you have absolutely nothing else to care or worry about. I simply lost my sense of time and where about.

I was on a bus, on my way home from the university, when I started the book; and simply ended up leaving my sit in a different city, but Nottingham! I couldn’t even remember which day of the week it was and why I was on that particular bus with my backpack, laptop and everything!

Call me stupid, but I couldn’t help reading the book on my way back to Nottingham as well.’ Hamaad

25 March 2007

دارم به این فکر می کنم که با قطع شدن کانال های ارتباطی، شانس افزایش سوء تفاهم ها زیاد میشه. مجموعه ای از سوءتفاهم های کوچیک (که معمولا با یه صحبت ساده قابل حل هستند) به مراتب مخرب تر از یه سوءتفاهم خیلی بزرگ و شوکه کننده است.

راه حل و روش برخورد مناسب با این سوءتفاهم ها هم حرف زدنه. یه صحبت ساده و صریح.

لازمه این سادگی و صراحت هم اینه که هر دو طرف صحبت آرامش و آمادگی کافی رو داشته باشند. وقتی که یکی از طرفین (یا هر دو) عصبانی هستند، بهترین راه حلی که به ذهن من میرسه اینه که طرفین به خودشون زمان بدن.

یک یا دو ماه فرصت مناسبیه برای اینکه خیلی از التهابات لحظه ای فرو بخوابند.

با قطع کامل ارتباط مخالفم، ولی فکر می کنم که خوبه اگر که ارتباطات دو طرف در سطح حداقل ها نگه داشته بشن. ضمنا معتقدم که زمان و مکان صحبت هم باید با قرار و توافق طرفین تعیین بشه. سورپرایز کردن یا تحمیل کردن زمان و شرایط گفتگو کار درستی نیست چون مهمترین شرط موفقیت هر گفتگوی دوستانه، آمادگی ذهنی و عاطفی هر دو طرف دخیل در رابطه است. با این مفروصات، امیدوارم که دو یا سه ماه زمان مناسبی باشه برای اینکه راجع به همه چیز فکر بکنیم.

به طرف مقابلم حق می دم که رنجیده و آزرده خاطر باشه، همونطور که من ناراحت و آزرده خاطرم. به هر وصف، یک چیز مسلمه، و اون اینکه هر رابطه حداقل دو طرف داره و هر دو طرف رابطه در موفقیت یا عدم موفقیت اون سهم و مسوولیت برابر دارند.

امیدوارم که حق و سهم ما اینبار هم، یه دوستی ساده، واقع بینانه، محترمانه، روشنفکرانه و عاقلانه باشه.

از نه سالگی به نوشتن علاقه مند بودم. اولین قصه کوتاهم رو در کلاس پنجم دبستان نوشتم. داستانی کوتاه بود، وصف حال پسر بچه ای که مدتها پول تو جیبیش رو در قلکش جمع می کرده تا اسباب بازی مورد علاقه اش – یه هواپیمای کنترل از راه دور – رو بخره. اون می دونست که مامانش امکان خرید این اسباب بازی رو نداره، ولی نوبت شکستن قلک که می شه، می ترسه و تردید می کنه که نکنه پس اندازش به قدر کفایت نباشه.

خوب خاطرم هست که اون داستان چطور تموم شد. ولی هماد عالم واقع، سکه ها رو یک به یک و سر حوصله از قلک در آورد، به یه کارگاه کولر سازی رفت و کمی بیشتر از نیم متر مربع حلب خرید. چند هفته ای وقت و یه جفت دست تاول زده هزینه شدند که این ورقه حلب شکل یه قایق رو به خودش بگیره. مدلی که ایده ساخت قایقم بود، قایق های کوچک و ارزان قیمتی بودند که با سوخت الکل کار می کردند و دست فروش ها در خیابان ها می فروختند. اما قایق من سنگین بود و پر از درز.

مامان برام چند متر سیم لحیم خرید و یه دستگاه هویه. فرض بر این بود که درزها رو لحیم خواهم کرد و قایق رو به آب خواهم انداخت. ولی انعطاف پذیری سیم لحیم و راحتی پروسه شکل دادن به آن، وسوسه ام کردند. پس، سیم رو در قطعات تقریبی بیست تا سی سانتی متری بریدم، به هم تافتم و یه درخت عریان پاییزی ساختم. این درخت، مونس قهرمان داستان دومم شد که از جنگ و بمب باران بیزار بود. که می خواست مثل تیستو سبز انگشتی به همه گل بده و خواب می دید که روزی بهار میشه و درختش جوونه می زنه.

***

خیلی زود، داستانهام به کلیشه هایی شعاری بدل شدند. تا به اونجا که در کلاس سوم راهنمایی داستانی نوشتم با عنوان "اتحاد" که حتی مقبول آقای تهرانی، معلم پرورشی مدرسه مان، هم نیفتاد! ولی من انقلابی شده بودم و از شعار دادن و نسخه پیچیدن خوشم میامد.

سال ها بعد، و در شبکه پیام، ایده نوشتن داستانی به شکل سیال و تعاملی به ذهنم رسید. تجربه ای که به واسطه همین "شعاری" بودن نوشته هایم در جلب مخاطب ناموفق ماند.

این تجربه رو به شکلی دیگه، در بلاگستان تکرار کردم. داستانی که نامه ای بود به "او" و "تو"، مورد استقبال قرار گرفت. پنج یا شش خواننده وفادار پیدا کرد و چنان که آرزویش را داشتم در تعامل با خوانندگانش شکل گرفت.

"خاطره مبهم" باید خواننده رو مستقیما مورد خطاب قرار می داد، باید می تونست که با اون همداستان بشه و به مخاطب داستان اجازه بده که سیر داستان رو، و نویسنده رو به هر سویی که می خواد هدایت بکنه. به این ترتیب، کنترل سیر وقایع از دست نویسنده خارج، و به پویایی روابط انسانی میان خواننده و نویسنده سپرده می شد.

و چنین هم شد.

"او" هم نوشته ام را خواند و اونچه رو که باید، در آن یافت. (بعد ها هم در انگلیس - کاونتری - به تفصیل در این خصوص با هم حرف زدیم.)

اما کاشف و یابنده اصلی در این داستان خود من بودم. داستانی که دو راوی و سه مخاطب داشت، و تلاش می کرد که در "شخصیت"، "زمان" و "مکان" سیال بماند، امکانی شد و فرصتی که من، هماد، بسیاری از ناشناخته های وجود خود رو ببینم و بشناسم. دیگر داستان نویسی برایم امکانی جهت مرور وقایع دنیای بیرون، یا خلق دنیایی چنان که باید، نبود. نوشتن، و داستان نوشتن هم – چنان که شعرها و نقاشی ها پیش از این بودند – ابزاری شدند برای کشف خود. برای شناخت همادی که می خواستم، می جستم، و می باید که می یافتم.

***

روزگاری بود که فقط به زبان فارسی می نوشتم. اما همادی که به دو زبان خودش رو کَند و کاو و تجربه می کنه؛ به دو زبان خودش رو و دنیای پیرامونش رو دَرک و تَجربه می کنه؛ و در میان دو یا چند فرهنگ قوطه می خوره؛ باید زبانی متناسب رو برای باز شناسی خودش و احساساتش انتخاب می کرد. از همین رو هم از دو یا دو و نیم سال پیش، شعر و داستان نویسی به زبان انگلیسی رو شروع کردم.

اولین داستان دو زبانه ام هم، مجموعه "گیل کابلی" ست که چند پاره ایش رو در همین بلاگ گذاشته ام. چنان که پیش تر هم رسم بود، این داستان هم تنها رگه هایی از حقیقت رو در خود داره.

سیر و شناخت احساسات درونیم، و این که بتونم با خودم و احساساتم صادقانه و خالصانه در تماس باشم و خودم رو کشف بکنم از جمله اهداف مهمی هستند که در این داستان دنبال می کنم. به همین جهت هم هست که تنها پاره هایی بسیار محدود از داستان رو در وبلاگ، و به صورت عمومی می نویسم.

سهم بازشناسی چیستی "هویت" و "فرهنگ" در این نوشتهء هماد تازه مهاجر کم نیست، ولی امیدوارم که اینبار خودم رو اسیر شعاری نویسی و نسخه پیچی نکنم.

هماد – بهار 86

خوشحال، هیجان زده، کمی نگران و بسیار امیدوارم. باید رزومه ام رو به روز بکنم.

ه
Love in a life

Room after room,
I hunt the house through
We inhabit together.
Heart, fear nothing, for, heart, thou shalt find her -
Next time, herself! - not the trouble behind her
Left in the curtain, the couch's perfume!
As she brushed it, the cornice-wreath blossomed anew:
Yon looking-glass gleamed at the wave of her feather.

Yet the day wears,
And door succeeds door;
I try the fresh fortune -
Range the wide house from the wing to the centre.
Still the same chance! she goes out as I enter.
Spend my whole day in the quest, - who cares?
But 'tis twilight, you see, - with such suites to explore,
Such closets to search, such alcoves to importune!

-> ROBERT BROWNING 1812-89

21 March 2007

خوب، بالاخره سال هم تازه شد. دلم می خواست که موقع تحویل سال کتاب دستم باشه و در حال "خوندن" سال رو شروع بکنم. اما تو محاسباتم اشتباه کرده بودم و سال دقیقا 12 ساعت زودتر از اونکه انتظارش رو داشتم شروع شد. (فکر کنم نشونه خوبی باشه، چون 2-3 دقیقه آخر پیش از تحویل سال رو من و مسعود فقط می خندیدیم.)

اولین تلفن سال جدید رو هم از طرف نازلی و اسفندیار عزیز داشتم که این رو هم به فال نیک می گیرم. نازلی تنها کسیه که طی یازده سال گذشته، در تمامی مراحل سرنوشت ساز زندگیم حاضر بوده. این عکس رو هم اون ازم گرفته. در روزی که یکی از مهمترین روزهای زندگیم بود.


تو سال 85 از این روزا کم نبوده؛ و از این جهت هم بسیار خوشحالم. سالی که گذشت، نه فقط یکی از مهمترین سالهای زندگیم، که یکی از بهترین اونها بوده. سالی که با غرور و افتخار از آن یاد خواهم کرد.

امیدوارم که بتونم همین سیر رو در سال 86 هم ادامه بدم. هنوز آرزوها و خواسته های بزرگ و شیرینی دارم که مرا به خود می خوانند.

20 March 2007

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاك
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاك
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم كبوترهای مست ...
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش بحال روزگار

خوش بحال چشمه ها و دشت ها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخك كه می خندد بناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب

ای دل من ، گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی پوشی بكام
باده رنگين نمی بينی بجام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می كه می بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم !
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر كامی نگيريم از بهار

گر نكوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

فريدون مشيری

اورکات میگه که من می تونم با موفقیت بیزنسم رو توسعه بدم. من دلم می خواد که امسال به قدر کافی پول در بیارم که بتونم اقساط وام هایی رو که گرفته ام؛ وَ هزینه تحصیلم رو در رشته و دانشگاهی که دوست دارم بپردازم.

یه زندگی جمع و جور، ولی غنی و دانشجویی.
ه
رنگ و قلم رو بر میداری و بر بوم لحظه ات، نقشی از امید می زنی. بعد از خودت می پرسی که آیا سهم خود را به تمامی انجام داده ای؟...

ه
فرض، قرار و ارادهء نمی دونم کی بر این قرار گرفته که بنده باید این نوشته رو تا به صبح تموم کرده، فردا به معلمه گرامی تحویل داده، مهر صد آفرین دریافت بنمایم.

اصل و تصمیم شخصِ شخیصمان بر این است که به فرموده آقای مازلو علیه رحمه، احترام گذاشته، برابر فرمایشاتشان رفتار نموده؛ خوابمان را بر تحصیل مقدم بداریم.

شب خوش. حداقل تا دو یا سه ساعت دیگه.

ه

19 March 2007

The Daffodils

I wander'd lonely as a cloud
That floats on high o'er vales and hills,
When all at once I saw a crowd,
A host of golden daffodils,
Beside the lake, beneath the trees
Fluttering and dancing in the breeze.

Continuous as the stars shine
And twinkle on the milky way,
They stretch'd in never-ending line
Along the margin of a bay:
Ten thousand saw I at a glance
Tossing their heads in sprightly dance.

The waves beside them danced, but they
Out-did the sparkling waves in glee: -
A Poet could not but be gay
In such a jocund company!
I gazed - and gazed - but little thought
What wealth the show to me had brought.

For oft, when on my couch I lie
In vacant or in pensive mood,
They flash upon that inward eye
Which is the bliss of solitude;
And then my heart with pleasure fills
And dances with the daffodils.

-> WILLIAM WORDSWORTH 1770-1850
Wow..wow..wow... It was such a nice surprise. Thank you. :) Thanks a million! :) :D It was GREAT!!.. and you are FANTASTIC! :) :D

Yep! That's exactly what it is, an ambitious ambition!!...
:) :D.. and I'm the lucky one who has you as his genie!.. ;) :P

L
ove you as ever,
oxoxox

گاهی از خودم می پرسم، "کارِ درست چیه؟" گاهی از خودم می پرسم، "کار درست رو، چطور به درستی میشه انجام داد؟" و چند روزه که از خودم می پرسم، "برای انجام کار درست، به درستی، چه اندازه حاضرم سرمایه گذاری بکنم؟"

خوبی، زیباییِ زندگی در اینه که اینجور سوالات توش زیاد پیش میاد.

سختی، دشواریِ زندگی در اینه که اینجور سوالات توش زیاد پیش میاد.

گاهی با خودم می گم، "برای انجام کار درست نباید تعلل کرد." گاهی با خودم می گم، "هر چیزی یه زمانی داره، و اگر بهترین کارها در زمان مناسب خودشون انجام نشن، می تونن ابزار پشیمونی آدم رو پیش بیارن." و چند روزه که با خودم می گم، "زمان درست، در اغلب موارد مفهومی فیزیکی نداره، حتی اگر ترجمانی فیزیکی داشته باشه."

خوبی، زیباییِ زندگی در اینه که اینجور ابهامات توش زیاد پیش میاد.

سختی، دشواریِ زندگی در اینه که اینجور ابهامات توش زیاد پیش میاد.

ه

17 March 2007

کی بود که می گفت دردِ دفعِ سنگِ کلیه از دردِ زایمان هم بدتره؟ من که نزاییده ام، ولی صادقانه می تونم بگم که لعنت به هر چی سنگ و درد، که قرار رو از دل و... صبوری رو از آدم می گیره. (می ترسم اگه موقع نفرین کردن "کلیه ها" رو هم بشمرم، به وجود مبارکشون بر بخوره! اونوقته که باید خر بیاری و باقالی بار بزنی. باور بفرمایید که مطلقا حس و حال دیالیزی شدن رو نداریم.)
ه

P.S. Well..., as an after thought, I don't think that I need to be much worried about my partner's pain in the delivery theatre any more! ;) :D

14 March 2007

[This day and age we're living in
Gives cause for apprehension
With speed and new invention
And things like fourth dimension.

Yet we get a trifle weary
With Mr. Einstein's theory.
So we must get down to earth at times
Relax relieve the tension

And no matter what the progress
Or what may yet be proved
The simple facts of life are such
They cannot be removed.]

You must remember this
A kiss is just a kiss, a sigh is just a sigh.
The fundamental things apply
As time goes by.

And when two lovers woo
They still say, "I love you."
On that you can rely
No matter what the future brings
As time goes by.

Moonlight and love songs
Never out of date.
Hearts full of passion
Jealousy and hate.
Woman needs man
And man must have his mate
That no one can deny.

It's still the same old story
A fight for love and glory
A case of do or die.
The world will always welcome lovers
As time goes by.

Oh yes, the world will always welcome lovers
As time goes by.

13 March 2007

Tahvil shod! Delivered! Done! Finished! Finitto! Khalaas! or...

Khalaas?..
No Comment

12 March 2007

ساعت ده دقیقه به هفت صبحه و من به خودم چند دقیقه ای استراحت داده ام. خورشید چند ساعته که بالا آمده و پرتو آفتابش الان تا روی تختم رسیده. پنجره اتاق بازه و صدای پرنده ها که دارن از بیرون می خونن به گوش می رسه. هر از چندی هم صدای قار و قار یه کلاغ میاد که من رو به یاد داستان نادر ابراهیمی و محمد می ندازه.
ه
گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز،
آفتاب زر،
...

ه
Less than half a day to go, and there is still a mountain to climb! Wish me luck! ;) :D

P.S. Well... The show is still on, an I want to score a few more goals. It's - no doubt - challenging, BUT!.. ;) :D

...
...

11 March 2007

Calm Down boy. Calm down and keep on working on your good work.

take care and GOOD LUCK!..

بِشمار پَهلوون!..
ه

10 March 2007

You could always put more in your effort in pursuit of a genuine sense of pride and self satisfaction! ;) :D Bravo man!.. Bravo! I am sure that you can do it. Everything is possible. Success is well within your reach; and even sky is no more a limit! ;) :D…

Show yourself what you are made of!.. Bravo. WELL DONE!.. and good luck!.. :) :D

شدنی ست. می توانم!
ه
یکی از مشکلات زبان آکادمیکِ انگلیسی اینه که پاراگراف تک جمله ای نداره! شنیده ام که فرانسوی ها، ایتالیایی ها و (فکر کنم) آلمانی ها، از این مشکلات و سختگیری های بیجا در زبان آکادمیکشون ندارند.
ه
من می توانم!
من
می
توانم!
من
تولدی دوباره!
خوش باشی و موفق آقا هماد!... خوش باشی و موفق!
ه
یک وَ
دو وَ
سه وَ

می نوازم. بنواز.
ه
Commitment!
احساس می کنم که احتیاج به کمک دارم. یه هینت و کمی هم همت. ممم.... انگیزه؟

09 March 2007

I need to take the commance of my own time!..
provide a reasoned discussion of the primary stakeholder groups within your organisation!!

08 March 2007

خوبه. خوشحالم. :)
ه

به نظرم که "نیاز" لغت مناسبی برای وصف کیفیتی که مورد نظرمه نباشه، ولی به هر وصف الان لغت بهتری به ذهنم نمی رسه. احساس می کنم که دلم دیدن یا شنیدن یه صدای لبخند رو کم داره. به یه سلام ساده نیاز داره.

.. به هر وصف...
قرار نیست که همه چیز زندگی همیشه اونجوری باشه که آدما دلشون می خواد. این دو سه شب باقی مونده رو هم مجبورم با همین وضع طی بکنم، تا بعد ببینم که چه پیش میاد. فعلا فقط دلم می خواد که آرامش و تمرکز پیدا بکنم که بتونم به کارم برسم.
ه
علی می دونه منظورم چیه. یه شرم غریبی باعث میشه که نتونم صبوری بکنم. ؛)

ه
دلم نمی خواد که داستان زندگی رو از دریچه روابط محدود سر و کلاه نگاه کنم.

ه

07 March 2007

Discretion...

06 March 2007

خوبم، خوابم میاد و هنوز یه خروار (خربار؟) کار دارم که انجام بدم.

ه

05 March 2007

می گن تو جوب آب میره، تو چشم خواب. :)

ه
بهترین پروسسورها و بزرگترین سوپر کامپیوترهای دنیا هم اگه کَش مِمُری یا رَمِ به اندازه کافی نداشته باشن، با افزایش داده ها از پردازش اطلاعات باز می مونن.

دارم به این نتیچه می رسم که بهتره یه دوره برم و تکنولوژی ساخت و روش کارِ آرام پَز رو یاد بگیرم. شنیده ام که کیفیت عملکرد بعضی هاشون حتی به آفتاب و آتیش هم بستگی نداره. (یاد اون روزا که دم به دقیقه کتری می سوزوندم به خیر!.. اینا حتی کتریاشون هم برقیه و به این راحتی ها نمی سوزه!)


ه

وآو... آخرین باری که از دیدن ساعت حینِ (هین؟) انجام کار خوشحال شده بودم، سر جلسه کنکور مرحله دو بود!... هنوز ساعت تازه 12:16 صبح هست و من اگه قرار باشه مثل هر شب کار بکنم حداقل هشت یا نه ساعت دیگه وقت مفید پیش رو خواهم داشت.

ه

04 March 2007

It's not an existential question, like the one shakespeare put in Hamlet's mouth or the one which was answered as, "I think therefore I am." [and we all have heared that the responder stoped thinking in 1650, and he is believed to be no more.]

Far from that! It's about, "how I want to be" or.., "who I want to be."

...Believe me, answereing this one is a hell of the challenge. ;) :D :P

صمیمانه در احساس لحظه ات شریکم.

و دلم می خواد بدونی که من هم تا به فردا که خبر خوش قبولیت رو بشنویم – امیدوارانه – به انتظار خواهم نشست.

ه

کمتر چیزی تو دنیا می تونه بیشتر از لذت انجام یه کار خوب و با کیفیت به آدم احساس رضایت بده. البته هنوز دارم رو اساینمنتم کار می کنم، ولی می دونم که کیفیت کارم تا به اینجا خیلی خوب بوده و از این مساله هم خیلی خوشحالم.

خوبتر می شد اگر که از اول هم همین مسیر رو پیش می گرفتم که کارم به موقع تموم بشه و بی خودی جریمه نشم، ولی... .

... به هر حال نباید غم فرصت های از دست رفته رو خورد. خصوصا که آینده از آن من است!..

خوبی این فصل اینه که هر امروزش از دیروز و..، هر فرداش از امروزش بلندتره.

ه

03 March 2007

روزا دارن بلند میشن، اینش خبر خوبیه. شمع ها دارن کوتاه می شن، اینم خبر خوبیه.

ه

از قدیم گفتن: "چند تا هندونه رو نمیشه با یه دست برداشت." مگر اینکه اولیش رو همونجا سر جالیز بشکنی.

خوب من نتونستم هندونه ام رو به مقصد برسونم. ولی آخه اونی که هندونه رو سر جالیز میشکونه، حداقل خودش یه دل سیر می خوره!

....

تو مباحث بازاریابی، یه بحثی هست با عنوان بازاریابی جبرانی. (ریکاورینگ مارکتیگ) و مربوط میشه به موقعی که در رابطه ات با یه مشتری مهم، یه گند اساسی می زنی. و این که مثلا تو یه چنین شرایطی چیکار باید کرد و... .

داستان من و دانشگاه و رئیس گروهمون هم همینه. با کلی زحمت به طرف قبولوندم که آخه بابا جان، انصاف هم خوب چیزیه و منم بخدا دانشجوی خوب و متعهدی ام، پس اونچه رو که حقمه بهم بده.

به محض اینکه طرف شرایطم رو پذیرفت، و در اولین اساینمنتی که اتفاقا اساینمنت خودش هم بود، دِدلاین رو میس کردم!

ه

02 March 2007

از جمله کسایی هستی که هر وقت با هم می رقصیدیم، از ته دل و در عمق وجودم شادی رو احساس می کردم. آهنگ صدا و لهجه ات هم تو ذهنم با صدای شادی بهاری مترادفه.

و شعر خوندنات.

و شعر خوندنت.

تو نوشته هات – غالبا – سادگی، صداقت، صفا و صراحتی رو یافته ام که بسیار می پسندم. راحت می شه بهشون اعتماد کرد. چشا رو بست و... صدات رو توشون شنید.

....

....

نوشته هات این روزا رنگ و طعم و بویی گرفته اند که خوندنشون دلم رو به غم می کنه.

دلم می خواد بهت تلفن بکنم. دلم می خواد بهت تلفن بکنم و بگم که وبلاگت رو خونده ام. می خونم. نوشته ها و کلمه هاش رو.

وَ پُشت نوشته ها و کلمه هاش رو.

دلم می خواد بهت بگم برا تاریکیا شمع دارم. و بگم تو ساکم، یه گوشه ای تو این چنته که سی ساله به دوش دارم، هنوز یه جرعه آب پیدا میشه. آب که خوبه. آب که آرامش می ده.

کسی چه می دونه؟ یه وقت دیدی که پیش اومد و با هم از در و دیوار و پنجره گفتیم. تو دیوار یه در می زنیم که اختیار باز و بسته کردنش دستمون باشه. بعد هم دو تا پنجره، که بشه پس عریانی شون پناه گرفت و به دنیای بیرون نگاه کرد. گاهی هم میشه بازشون بکنی که یه خورده هوای تازه بیاد تو.

فکرش رو بکن. پنجره ها که باز بشن؛ خنکای نسیم که گونه ات رو نوازش بده؛ ریه هات که از هوای تازه پر بشن؛ عضلات صورتت از هم میشکفن. سبک می شی و یه لبخند نرم کنار لبت می نشینه.

منم فقط همین رو می خوام. تویی رو که وقتی تصورت می کنم، چشای هوشمند، مهربان و براقت؛ لبخنده های بی بدلیلت؛ و رقص چابکت در ذهنم نقش می بنده.

تویی که با آغوش باز؛ برهنه پا و سبک سرانه رقصیدنت در دامان دشت، رسم هر بهاره.

Well…, Once again “I” is back! and once again it’s all about enjoying the process. Damn the grade! ;) :P :D

Damn the greed!..