27 April 2007

امیدوارم. خیلی امیدوارم

15 April 2007

در شگفتم که درین مدت ایام فراق
بر گرفتی ز حریفان دل و دل می دادت

برسان بندگیِ دختر رز گو بدر آی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدمِ تست
جایِ غم باد هر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کزان تفرقه خوش باز آورد
طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
الناز چشم ها و نگاه قشنگی داره. خلوص و صداقتی رو که آدم تو نوشته هاش احساس می کنه خیلی دوست دارم و بسیار پیش اومده که از خودم بپرسم، "وقتی چشاش رو می بنده دنیا رو چطوری می بینه؟"

از دنیایی که دَرِش زندگی می کنه زیاد نمی دونم. ولی از خوندن و شنیدن رویاها و ایده های خلاقی که گاه به گاه در نوشته ها و گفته هاش پیدا میشه لذت می برم. صمیمانه دلم می خواد ببینم که این خلاقیت رک و صریح رو از کجا آورده

14 April 2007

ئه سرین عزیز، دارم به اون داستان خونه و اتاق ها فکر می کنم که چند وقت پیش هم مجددا یاد آوری کردی

نکته اینجاست که این دل مشغولی ها و انتخابی هایی که من الان دارم باهاشون دست و پنجه نرم می کنم، بیشتر شباهت به تصمیم ها و انتخاباتی دارند که یه معمار موقع طراحی باهاشون مواجهه، و نه انتخاباها و تصمیم هایی که یه کاشف دنیاهای ناشناخته تجربه می کنه

پ.ن. راستی الان دارم به موومنت سوم کنسرتوی شماره سه راخمانینوف گوش می کنم. نکنه تصمیماتم هم 3 از آب در بیان!..ه
ساده، صریح و صادقانه دل مشغول اینم که کی هستم و کی می خوام باشم. چیکار می خوام بکنم و چه کار باید بکنم

پاسخ سوال هر چی که باشه، چند قدم بعدی به وضوح تعریف و تعیین شده

13 April 2007

به دنبال کلیدی برای باز کردن دری می گردم که شاید بسته نباشه. اگر هم که بسته است، از سر غفلت بوده و بواسطه مجموعه ای از اتفاقات ساده و ناخواسته. به هر وصف، از دیشب تا به حال مدام گرم ورق زدن کتاب های شعرم هستم و در خلوت دلم از خودم می پرسم که کار درست چیه؟ من الان چیکار باید بکنم؟ و در تمام این مدت، تنها چیزی که برام مسلمه، وجود راه حلی معقول و منطقیه که باید پیدا بشه

گفتم کلید، به یاد ترجمه محمد رئوف مرادی از این شعر شیرکو بی کس افتادم. شعر از مجموعه "دره پروانه" انتخاب شده و من اولین بار در وبلاگ شوان دیدمش


در دوردست کلید گمشده ای گریست
هنگامی که
بی جستجوی او
با زور
دروازه شهر را شکستند

در جلو چشمان آسمان
ابر را
در جلو چشمان ابر
باران را
در جلو چشمان باران
خاک را دزدیدند

و در خاک نیز
چشمانی را پنهان کردند
که دزدها را
دیده بود!ه

12 April 2007

کسی خونه نیست و آرامش دلپذیری من، خونه، وَ اتاقم رو در بر گرفته. تنها صدایی که به گوش می رسه، صدای پرنده هاییه که بهار رو جشن گرفته اند - تَرَنُم ترانه ای که به گوش می رسه و به دل می نشینه

برای لحظه ای دست از کار می کشم. قلم رو، وَ کتاب رو به کناری می ذارم. چشم ها رو می بندم. سینه رو از هوای تازه پر می کنم و با نعره ای مردانه به بهار می پیوندم

دلم هوای رقص و پای کوب داره. ناز و نیاز. با طبیعت همداستان شدن. جوانه زدن و شکفتن. پس پنجره نیم گشوده اتاق رو به تمامی باز می کنم. برابرش می ایستم و خنکای نسیم رو به آغوش می کشم. نیم تنه عریانم رو به او می سپرم و از اینکه دستان نوازشگرش بر بازوان و تخت سینه ام می دوند به وجد می آیم

10 April 2007

Only if you knew how I miss your company and companionship every minute, especially these days that I deal with such crucial and fundamental life choices, that could ultimately determine who I really am and what I really am all about. Where I want to stay and what I am going to stand for.
Dear Gene, your thoughtful, intriguing and often challenging questions had always been my best guide. Oh my dear friend, my gene, only if you knew.

08 April 2007

... واسه آدما، نه واسه محیط.

پ.س. ئه سرین عزیز، عذرم رو بپذیر. تغییر علامت گذاری تعمدی بود. اینجوریش میشه وصف حال من.

چند روز پیشا یه فال حافظ گرفتم که یهو حوص (هوس یا هر ترکیب دیگه ای از "هِ" یا "حِ" با "سین"، "صاد" یا "ث") اینجا بنویسمش.


صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی


در بحر مایی و منی افتاده ام بیار
تا می خلاص بخشدم از مایی و منی


خون پیاله خور که حلالست خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی


ساقی بدست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می زنی


می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی


ساقی به بی نیازی یزدان که می بیار
تا بشنوی ز صوت مغنی هو الغنی

CAUTIOUS READING!.. Going a step further, and you'd be dealing with some +21 material. Furthermore, my comment is as boring as you could possibly imagine. So, don't go any further!

The 10 Real Reasons Why Geeks Make Better Lovers.

Told you so. It's a good arguement. It's even funny. But I dought that it could ever convince anyone who is not a geek or has ever had a relax chat on a beach with a friend; or for that matter even a warm cup of coffee over a nice friendly conversation.

P.S. The link is disabled intentionally, due to the fact that I didn't intend to commit suiside or personal assassination. ;) :P But one has to admit that the title is tempting, isn't it? I sometimes think that curiosity is Human Being's strongest (and most fundamental) instinct.

مطمئنم که قبلا هم این داستان رو تعریف کرده ام. یه روز سر کلاس آقای دکتر محمد محمدی، استاد بهره وری، یکی از همکلاسی هام که اتفاقا مدیر یکی از شرکت های معروف و نسبتا بزرگ کشور هم بود با دلخوری گفت: "حالا تقصیر ما چیه که مثل بذری می مونیم که تو بیابون افتاده باشه." در کلاس بحث جالبی در گرفت و حاصل این شد که ما نه بذریم و نه در بیابون رها شده ایم. آدمیم و می تونیم بر شرایط فردی و محیطی مون اثر بذاریم.

حالا هم داستان منه. اگه چیزی هست در زندگیم که ناراحتم می کنه یا تغییراتی هستند که فکر می کنم می تونن موجبات بهبود شرایط حال و روزم رو فراهم بکنن، خوب بهتره که دست بکار بشم و اعمالشون بکنم. به همین سادگی.

07 April 2007

دیدن این لینک رو به همه دوستان، بخصوص اونهایی که خارج از ایران هستند، پیشنهاد می کنم. (دقایق 10:40 تا 18:06)

04 April 2007

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو


هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو


رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو


باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو


آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو


چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو


تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو


اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو


قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو


بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو


گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو


گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو


تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو


شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو


یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو


ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو


مولانا جلال الدین محمد بلخی <-

دلم می خواد که تو هم اینجا می بودی (یا من اونجا بودم) و می تونستیم یه عصر با هم قرار بذاریم و بریم بیرون برای یه قهوه. یه دنیا حرف تو دلمه که امیدوارم یه روز باهات در میون بذارم.

دلم برات تنگ شده، و دوستت دارم.

ه

03 April 2007

دارم اشعار Wendy Cope رو می خونم. طبع شوخی داره و اشعارش هم خیلی بامزه و جالب هستند. من رو یاد شوخی ها و کل انداختنامون با محمد و کتی می ندازه. دلم نیمود که شما رو در این تجربه سهیم نکنم.

Bloody Men

Bloody men are like bloody buses –
You wait for about a year
And as soon as one approaches your stop
Two or three others appear.

You look at them flashing their indicators,
Offering you a ride.
You’re trying to read the destinations,
You haven’t much time to decide.

If you make a mistake, there is no turning back.
Jump off, and you’ll stand there and gaze
While the cars and the taxis and lorries go by
And the minutes, the hours, the days.


-> WENDY COPE 1945

Well, simply keep your eyes on the ball! ;) :D This is life.

P.S. Oops..., by the way, this Orkut thing has just made a fool out of me. It said, "the heart is wiser than the intellect", and I believed it! ;) :P.....mm...Maybe what I did (and admittedly was wrong) was by instinct, not by heart. Interesting!..