28 April 2006

This is one of those songs that, if you've ever been in love, reminds you of how great it can be.

She may be the face I can't forget
A trace of pleasure or regret
May be my treasure or the price I have to pay
She may be the song that summer sings
May be the children autumn brings
May be a hundred different things
Within the measure of a day

She may be the beauty or the beast
May be the famine or the feast
May turn each day into a Heaven or a Hell
She may be the mirror of my dream
A smile reflected in a stream
She may not be what she may seem
Inside her shell

She, who always seems so happy in a crowd
Whose eyes can be so private and so proud
No one's allowed to see them when they cry
She may be the love that cannot hope to last
May come to leap from shadows of the past
That I'll remember 'till the day I die

She may be the reason I survive
The why and wherefore I'm alive
The one I'll care for through the rough and ready years

Me, I'll take the laughter and her tears
And make them all my souvenirs
For where she goes I've got to be
The meaning of my life is
She, She
Oh, She

26 April 2006

خیلی ناجور شد!.. کلی خجالت کشیدم.

تیم پِرِزِنتِیشن داشتیم و وقت کم آوردیم. نوبت من بود و قرار بود مطلبی رو که برای 7 تا 8 دقیقه آماده کرده بودم، در کمتر از 3 دقیقه ارائه بدم. کم خوابی داشتم و پیش از ارائه هم وقت نکرده بودم که یکبار مطالبم رو با صدای بلند مرور بکنم. خیلی عصبی بودم و ... .

آبروم رفت. خیلی ناجور شد. کلی خجالت کشیدم.


23 April 2006

گشنه ام. گشنه!

21 April 2006

- مگه واقعیت نیست؟ واقعیتی که همیشه با تو بوده. چیزی تغییر نکرده که. غیر از رسیدن به یک خود آگاهی. احتمالا. چرا از پذیرشش می ترسی؟

- از... (با تردید بیشتری میگه) از... از تصویری که بعد از این در آینه خواهم دید.

- از تصویری که پس از این در آینه خواهی دید؟ (در صداش کمی پرخاش بود.)

- آره. از این غربتی که در چشم های این مردِ در آینه می بینم. برای لحظه ای مکث میکنه. نیم نفسی عمیق می کشه، و ادامه میده: یه روز، دیروز، جلوی آینه که می ایستادم مردی رو می دیدم که دنیایی امید و آرزو بود. مردی که یه دنیا غرور بود و... . صدای بغض آلودی به میون کلامش میدوه. اشکی در کار نیست، ولی سنگین نفس میکشه.

- بود؟.. منظورت چیه که بود؟.. هست! منو نگا!.. هست! می فهمی؟ چیزی تغییر نکرده!..

- آدم هیچوقت خودش رو نمیشناسه ولی هر کس از خودش تصوری داره. هر کس... . می دونی؟ آرزو هست. رویا هست و امید..؟.. می دونی؟ گذشته ها و بوده ها رو نمیشه تغییر داد. ولی باورت نسبت به گذشته ها و بوده ها می تونه تغییر بکنه. گذشته ها و بوده هایی که روزی بهشون افتخار می کردی و امروز.. گذشته ها و بوده هایی که.. گذشته ها و بوده هایی که..

- گذشته ها و بوده هایی که..؟

- نمی دونم. مجددا سکوت می کنه و بعد خیلی محکم در میاد که: نمی خوام و نمی تونم راجع بهش حرف بزنم میشه لط..ف....!؟..

چند دقیقه سکوت

و بعد ادامه میده: یه روزی فکر می کردم که تصمیمم شجاعانه بوده. یه روز خطایی گزیده لقبش دادم و امروز.. امروز نمی خوام بپذیرم که این همه؛ نه تصمیمِ من، که عاقبت اجتناب ناپذیر یک ناتوانی بوده. می فهمی؟ به فریاد، و به گونه ای که مشخصا معلومه که داره با خودش حرف می زنه ادامه میده: یک عمر خودم رو به عنوان انسانی گزینشگر می شناختم. پای خوب و بد گزینه هام هم ایستادم، سرم رو بالا گرفتم. آموختم. عذر خواستم!.. یا افتخار کردم...

... امروز اما این چشم های خیره مانده در آینه را نمی شناسم.

ه

20 April 2006

- می خونم.

- نه، نمی خونی.

- بهت می گم می خونم. در همه این سال ها خونده ام.

- نه نمی خونی. حدس می زنی. در همه این سال ها حدس می زده ای.

- می خونم. می دونم که می خونم.

- خودت رو گول نزن. نمی خونی.

- بابا جان می خونم. به خدا می خونم.

- نه. نوشته ها رو عوض کرده بودم. تو نخوندی. تو اونچه رو که انتظار داشتی که بخونی، خوندی.

- ولی من می خونم. خوندم. خونده ام.

- می خونی.

ته دلم می دونم که نمی خونده ام. نخونده ام و نمی خونم. من دروغگو نیستم. می خوام بخونم. می خونم.


19 April 2006

کاسه آب رو کناری می ذاری، دست ها رو به زیر چونه می زنی و به انتظار می نشینی که لحظه باشکوه شکفتن را شعر کنی.

طلوع، طلوع، غروب.

امید، امید، تردید.


15 April 2006

ئه سرین و آوات عزیز، ای کاش می تونستم احساس غریب، ولی لذت بخشی رو که از دیدن این 2 لینک ( 1 و 2 ) بهم دست داده رو براتون تصویر و تشریح بکنم. ممنون. یک دنیا ممنون.

عجب حافظه ای داری تو آوات. تبریک می گم. بعد از قریب به 3 سال!.. به هر حال باز هم متشکرم

10 April 2006

لینک برنامه نوروزی سوآس به دستم رسید. یکبار دیگه لحظه هام رنگ و طعم و بوی تو رو گرفتند. جات خالیه. خیلی.

تعطیلات ایستر در راهه. منتظر باش. منتظرم.

09 April 2006

It reminds of a cowboy, who lies on the floor and carelessly counts:

One down

Two down

Three…

Counting is not an issue, carelessness is!.. It hurts and it hurts bad.

دزد!

دزد زده خونمو..

آی دزد..

داد می زد و در خیابان می دوید. برهنه، پریشان و... .

به من که رسید، خم شد. دستاش رو بر زانوانش تکیه داد، و بعد بر زمین نشست.

خم شدم. دست بر شونه اش گذاشتم و به آرومی به کنارش خزیدم. کسی کاسه آبی آورد. کمکش می کردم که به آرامی و جرعه-جرعه آب را بنوشد. هنوز بغض داشت. هنوز هق هق گریه گونی در لرزش صداش شنیده می شد و هنوز نفسش به شماره بود. ولی آرام تر. خیلی آرام تر.

این اولین دیدار رو از خاطر نمی برم، و اون صورت رنجیده و برآشفته رو.

ماه ها از اون روز می گذره. - سال ها حتی –

و خیلی چیزها در زندگی من و ما تغییر کرده. من چند تار سپید مو بیشتر دارم و او چند چروک نا مهربان بر صورتِ... .

من چند تارِ سپید مو بیشتر دارم و او..

من چند تارِ سپید..

من..

او

حرفش رو می فهمیدم. دردش رو نه.

خانه اش را دزد... خانه ام را دزد... خانه مان را

پ.ن. از مجموعه "گیلِ کابلی".

من بغض فرو خورده ام

مرا فریاد کن

فریاد کن

من همه آرزوها و آلام بر زبان نامده ام

مرا فریاد کن

فریاد کن

من همه دردهای به فراموشی ناسپرده ام

مرا فریاد...

من؟

من همه شور،

همه عشق،

من، تن خاکیِ به گناه آلوده ام!

مرا فریاد کن


نوشته ای بر کاغذ پاره ای، به تاریخِ نمی دانم. تنها خاطره ای مبهم از توریست شاپ منچستر

08 April 2006

چراغا رو خاموش می کنم، غیر از یکی. کرکره رو پایین و می کشم و یه چند وقتی به خودم استراحت می دم. لازمه.

07 April 2006

پرده ها را می کشم، آینه را می پوشانم و از چشمان زیبای تو می گریزم. از هر آنچه که مرا بر من بنماید.

برهنهء عاشقم را به تن پوشِ ریا می پوشم و به دروغ می نویسم: "آسمان آبی ست. زندگی زیباست. چکاچک می خواند."

آسمان آبی نیست. آسمان ابریست. و صدایی در اتاقم می خواند:

- "با من اندوه جدایی..،

نمی دانی چه ها کرد..

نفرین به دست سرنوشت؛

تو را ..."

خاطرم نیست که دروغگویی را از که آموختم و اول بار...

خاطرم نیست.

دروغگویی را از که آموختم؟

خاطرم هست که با تو رسم دیگری داشتم.

بر تخت می نشستم. در آغوشم می نشستی.

دستها را به دورت حلقه می کردم. انگشت ها را در انگشتانم گره می کردی.

گونه ام را به گونه ات می چسباندم و از پنجره کوچک اتاقمان به آن دور دست بی منتها خیره می ماندیم. بی که کلامی.

بی کلامی.

...تا که تو داستان کنی مرا، با قالیچه پرنده و من نقش زنم تو را در تصویر یک آینه. دل به هم داشتیم و جان در رویا. تو به من چراغ جادو هدیه می دادی و من به تو گل و گوسفند.

تو به من صدای خنده هدیه می دادی و.. من از لب و گردنت بوسه می ربودم. نرم و نازکت را می ستودم - تاب وتنت را.

ستاره..، آسمان..، قرقره..،

چاه.

طناب.

خاطرت هست؟ خاطرم هست.

- "... نفرین به دست سرنوشت،

تو را از من جدا کرد."

...

پرده ها را کناری می زنم. پنجره شرقی را می گشایم. نسیمی خنک گونه ام را می نوازد. قطره ای بر آن می غلتد.

می آیم تا بامیان، کابل یا مزارشریف. برهنه. می پذیریم؟ به بازیگری.

04 April 2006

هرچی که بیش تر فکر می کنم، پذیرش دشواری ها و سختی های پیشین، به عنوان وقایعی گذشته، برام راحت تر میشه. خوشحالم که از دل این آگاهی اخیر؛ گرچه سخت - گرچه تلخ، آینده ای متفاوت پیش رو خواهم یافت.

صدای دختر زندگی رو می شنوم که جایی همین نزدیکی ها بر لبان تُرد و تازه اش لبخندی شیرین نشونده

03 April 2006

گفته و ناگفته ای بس نکته ها که اینجاست