29 March 2006

...
...

28 March 2006

پیشنهادش اینه: از نو زیستن رو بیاموز. ]اینش خوبه، قبول دارم[ بعد هم در میاد که: توانایی ها و ناتوانی هات رو بپذیر و به رسمیت بشناس. ]اعتراف می کنم که از اینش می ترسم.[

27 March 2006

I wish I could sing you a song for every season.

این دخترک بالا رود چو گربه از درخت.

پایش شود پر از خراش از این تلاش سخت.

بخواند و برقصد، نکند ز کس حیا

رفتار او خطا بود سراپا

می تونی تصورش رو بکنی که چقدر نگرانت بودم!؟!؟!؟!؟!؟... از تو که اگه بخوای، می تونی به یه بوسه بهارم باشی و به گوشه چشمی خزان، جز این رو انتظار داشتم. جز این رو انتظار دارم.

یه سلام، یه پیام سلامتی، یه...

خدایا انصاف... ؟..

25 March 2006

داره یواش یواش باورم میشه که بهار اومده. من، طبیعت، طبیعتِ من و تقویم با هم در این مورد توافق داریم. همین امروز و فرداست که یه دختر زیبا روی دلربا رو ببینم و یک دل نه، صد دل... .

... گناه من نیست، تقصیر دله...

رسمش همینه دیگه، مگه نه؟ هوای لطیف بهاری، پرنده های نغمه خون، و نمه بارونی که مهربونت می کنه. فرق نمی کنه گرمکن ورزشی تنت باشه یا کت شلوار و کراوات. فرق نمی کنه که تو کلاس نشسته باشی یا تو کافی شاپ سینما. تو پارک، یا... تنها کافیه که راز جادویی نگاه های مشتاق و لبخند کمرنگ و مهربان رو از خاطر نبری. خوش باشی و موفق.

کمتر چیزی مثل یک شوخی سارکَستیک کلافه و آزرده ام می کنه. آره. اگه گذرت به اینجا افتاد، اگه گذرت به اینجا می افته، دلم می خواد بدونی که از شوخی یا جدی نوشته ات رنجیده ام.

فرصتش که پیش بیاد، خودم صراحتا در این مورد باهات حرف می زنم. هر چند، متاسفم که فکر نمی کنم به این زودی ها فرصت دیدار حضوری پیش بیاد؛ و باید که با محدودیت های عالم مجاز بسازم. بسازیم.

نوشته ها صدا دارند. صدای نوشته ها را می توان شنید، ولی نوشته سارکستیک را نمی توان خواند و فهمید. همانطور که کلام سارکاستیک را نمی فهمم و نمی پسندم من.

24 March 2006

دو سالی میشه که روزی ابری، چنین زیبا و روح نواز ندیده بودم. صبح کمکی بارون زد و الان شهر رنگ و طعم و بوی رشت رو گرفته. رفته بودم رویال کانسرت هال؛ از در که خارج شدم، احساس می کردم که در گوشه ای از میدان شهرداری رشت ایستاده ام. چشم می چرخوندم که شاید گلاره یا پایا رو ببینم. فکر می کردم که احتمالا پایا با هیلمنش میاد و گلاره با کاپشن (بادگیر - بارونی) قرمز و مشکی و شلوار جین آبی - سرمه ای.

یکی از اولین و برجسته ترین نکاتی که در آمریکا و بخصوص در انگلیس جلب احترام و توجه ام رو کرد؛ امکانات، ابزار و فرصت هایی بود که در اختیار افراد مسن و دیس اِیبِل قرار می دهند. امکانات و کمک هایی که به این افراد فرصت میده که زندگی مستقل، شاد و موفقی رو تجربه بکنن.

اون روز؛ خودم رو در سمت دیگری از این معادله می دیدم و امروز، بعد از بیست و نه سال، به خود آگاهی ای رسیده ام که پاسخگوی بسیاری از چرایی ها و تجربه های گذشته ام است.

22 March 2006

به این می گن یه روز زیبای بهاری!!!... بالاخره بعد ار مدتها چشممون به دیدار خورشید خانوم روشن شد

دلم از شنیدن پِژواک صدایی که در این تُهیِ بی مُنتِها به دنبال هم صحبتی- هم دل می گرده؛ تنگه.

شیرین هم از آشپز چپ دست خیلی خوشش می آمد، و خاطره اون شب که با کاوه و سروش رفتیم رو ... .

دلم هوای یه پیاده روی طولانی – و تنهایی – زیر بارون بهار رو داره. اینجا مدتهاست که آسمون ابریه، ولی بارون نمیاد. دلم می خواد... دلم می خواد برم کوه. کوه نه، همین که اینا بهش میگن هایکینگ. دلم می خواد با کفش و لباس تن به آب بزنم. دلم میخواد که داستان شکاف و دره رو با رود شریک بشم. گاهی خودم رو به موجی بسپرم و گاهی خلاف جهت آب راه برم. دلم می خواد بار لباس ها رو یک به یک از تن خسته ام بردارم و...

... شاید که طنین فریاد مردانه ای را هم، یا که شعر و ترانه ای آشنا را، با آواز پرنده ها و پرواز پروانه ها شریک شدم

21 March 2006

سال 1385، سال مهمی در زندگی من خواهد بود. یعنی می گی این بهار جوونه می زنم؟ یا که...





... سعی می کنم - دلم می خواد - که آخر سال از سهم خودم کم نذاشته باشم

20 March 2006

هدیه ای از طرف علی، با رنگ و بوی علی:

نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل

چو از میانه چمن بوی آن کلاله بر آید

حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست

که شمه ای ز بیانش به صد رساله بر آید

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت

که بی ملامت صد غصه یک نواله برآید

به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود

خیال باشد کاین کار بی حواله بر آید

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان

بلا بگردد و کام هزار ساله بر آید

نسیم زلف تو ون بگذرد به تربت حافظ

زخاک کالبدش صد هزار لاله بر آید

18 March 2006

اکبر گنجی آزاد شد!.. سال خوبی رو برای همه دوستان آرزو می کنم.

Dignity

چند روز هست که معنی و مفهوم این لغت ذهنم رو به خودش مشغول کرده.

دیشب، با این فکر و پس از مرور بعضی از گزارش ها راجع به گونتانامو و ابوغریب به خواب رفتم. حماقتی که دیگر تکرار نخواهم کرد. درباره شان باید بنویسم. می نویسم.

... (نه اینجا و نه امروز) ...

از خواب پریدم. چیزی بر قفسه سینه ام سنگینی می کرد و نمی گذاشت که درست نفس بکشم. بعد از چند ثانیه که به عالم حیات برگشتم، دلم می خواست که گریه بکنم. نمی آمد. نمی شد. می خواستم که داد بزنم. نه که نشه، نمی تونستم. نتونستم! صدام در نمی آمد و نَفَسَم بالا. اعتراف می کنم که هنوز هم از یاد آوری خوابی که دیدم دچار نفس تنگی می شم و دلم می خواد....

نازلی عزیز، خیلی خوشحال و سپاسگزارم که تو اینجا هستی.