14 November 2007

Rain

Soft rain, summer rain
Whispers from bushes, whispers from trees.
Oh, how lovely and full of blessing
To dream and be satisfied.

I was so long in the outer brightness,
I am not used to this upheaval:
Being at home in my own soul,
Never to be led elsewhere.

I want nothing, I long for nothing,
I hum gently the sounds of childhood,
And I reach home in my astounded
In the warm beauty of dreams.

Heart, how torn you are,
How blessed to plow down blindly,
To think nothing, to know nothing,
Only to breathe, only to feel.


- Hermann Hesse

13 November 2007

روبروت می نشینم. دستانت رو تو دستانم می گیرم. نگاهم رو به چشمان هوشمندت می دوزم. لبخند می شم و... گوش.

دل به داستانت می سپرم.
از کلام و کلمه می گذرم که حرف دلت رو در آهنگ صدات بشنوم.

... .

دلم می خواد که ساعت ها شونه به شونه هم راه بریم تا که به افق برسیم. نوبتِ جدایی که رسید، دستت رو تو دستانم می گیرم. بوسه ای نرم بر گونه ات می زنم و به امید می مانم که حرف دلم رو در لمس و نگاهم شنیده باشی. خوش باشی و موفق
از صمیم قلب خوشحالم. ممنون
دل تو دلم نیست. امشب یکی از مهم ترین قدم های زندگیم رو برداشتم. یعنی ممکنه؟ امیدوارم