18 February 2007

کوله رو از دوش، غبار رو از روی، و رَخت رو از تَن بر گرفتم. آرام به کنارش شدم. سر رو پایین آوردم و بوسه ای نرم بر زلال پاکش زدم.

تازه ام کرد. چشمه ای، در کنار تخته سنگی، در پناه درختی، بر دامان کوهی که ریشه در خاک من داشت و همه سال بر من و شهر من مشرف بود.

تازه ام کرد. تازه ام می کند.

در آن خلوت بود که اول بار، از تنهایی گسستم و با او، با کوه، با درخت، با سنگ و با چشمه پیوستم. دل به رویا دادم و چنان که از دویی و جدایی یادی نماند، به پرواز در آمدم.

امروز هم، گاهی که دنیا کوچیک می شه، گاه که باری بر دل میشینه، گاه که گره ای بر چهره یا که رختِ تنگی به تن می بینم؛ خود را از کت و کفش و ساعت رها می کنم. با رویا خلوت و... آن افراشته گسترده دامن را، آن پیکره پر پیچ و تاب را، آن سینه گرم را و آن روان گوارا را باز می جویم.

حق با توست. حق با اوست. چشمه، آب، شفا بخش ترینه، پاک میکنه، آرامش میده. زندگی می بخشه. زندگی می آفرینه.

حق با توست، حق با اوست، رویا پر و بالت میده. گاهی هم خواب.

اینا رو گفت. یا من شنیدم؟ یا من می خواستم که بشنوم. نمی دونم. چشام رو بستم و شنیدم که بَرِ گوشم زمزمه میکنه: "به هر وصف، امروز هم فردا میشه و دوباره باید بری دنبال درس و کار و زندگیت. شب خوش. روز خوش. شب و روزت خوش." وای که چقدر دلم می خواست یه بوسه نرم و نازک هم به گونه ام بزنه. اونوقت مطمئن میشدم که... .

ه