کوله رو از دوش، غبار رو از روی، و رَخت رو از تَن بر گرفتم. آرام به کنارش شدم. سر رو پایین آوردم و بوسه ای نرم بر زلال پاکش زدم.
تازه ام کرد. چشمه ای، در کنار تخته سنگی، در پناه درختی، بر دامان کوهی که ریشه در خاک من داشت و همه سال بر من و شهر من مشرف بود.
تازه ام کرد. تازه ام می کند.
در آن خلوت بود که اول بار، از تنهایی گسستم و با او، با کوه، با درخت، با سنگ و با چشمه پیوستم. دل به رویا دادم و چنان که از دویی و جدایی یادی نماند، به پرواز در آمدم.
امروز هم، گاهی که دنیا کوچیک می شه، گاه که باری بر دل میشینه، گاه که گره ای بر چهره یا که رختِ تنگی به تن می بینم؛ خود را از کت و کفش و ساعت رها می کنم. با رویا خلوت و... آن افراشته گسترده دامن را، آن پیکره پر پیچ و تاب را، آن سینه گرم را و آن روان گوارا را باز می جویم.
ه