07 April 2006

پرده ها را می کشم، آینه را می پوشانم و از چشمان زیبای تو می گریزم. از هر آنچه که مرا بر من بنماید.

برهنهء عاشقم را به تن پوشِ ریا می پوشم و به دروغ می نویسم: "آسمان آبی ست. زندگی زیباست. چکاچک می خواند."

آسمان آبی نیست. آسمان ابریست. و صدایی در اتاقم می خواند:

- "با من اندوه جدایی..،

نمی دانی چه ها کرد..

نفرین به دست سرنوشت؛

تو را ..."

خاطرم نیست که دروغگویی را از که آموختم و اول بار...

خاطرم نیست.

دروغگویی را از که آموختم؟

خاطرم هست که با تو رسم دیگری داشتم.

بر تخت می نشستم. در آغوشم می نشستی.

دستها را به دورت حلقه می کردم. انگشت ها را در انگشتانم گره می کردی.

گونه ام را به گونه ات می چسباندم و از پنجره کوچک اتاقمان به آن دور دست بی منتها خیره می ماندیم. بی که کلامی.

بی کلامی.

...تا که تو داستان کنی مرا، با قالیچه پرنده و من نقش زنم تو را در تصویر یک آینه. دل به هم داشتیم و جان در رویا. تو به من چراغ جادو هدیه می دادی و من به تو گل و گوسفند.

تو به من صدای خنده هدیه می دادی و.. من از لب و گردنت بوسه می ربودم. نرم و نازکت را می ستودم - تاب وتنت را.

ستاره..، آسمان..، قرقره..،

چاه.

طناب.

خاطرت هست؟ خاطرم هست.

- "... نفرین به دست سرنوشت،

تو را از من جدا کرد."

...

پرده ها را کناری می زنم. پنجره شرقی را می گشایم. نسیمی خنک گونه ام را می نوازد. قطره ای بر آن می غلتد.

می آیم تا بامیان، کابل یا مزارشریف. برهنه. می پذیریم؟ به بازیگری.