21 April 2006

- مگه واقعیت نیست؟ واقعیتی که همیشه با تو بوده. چیزی تغییر نکرده که. غیر از رسیدن به یک خود آگاهی. احتمالا. چرا از پذیرشش می ترسی؟

- از... (با تردید بیشتری میگه) از... از تصویری که بعد از این در آینه خواهم دید.

- از تصویری که پس از این در آینه خواهی دید؟ (در صداش کمی پرخاش بود.)

- آره. از این غربتی که در چشم های این مردِ در آینه می بینم. برای لحظه ای مکث میکنه. نیم نفسی عمیق می کشه، و ادامه میده: یه روز، دیروز، جلوی آینه که می ایستادم مردی رو می دیدم که دنیایی امید و آرزو بود. مردی که یه دنیا غرور بود و... . صدای بغض آلودی به میون کلامش میدوه. اشکی در کار نیست، ولی سنگین نفس میکشه.

- بود؟.. منظورت چیه که بود؟.. هست! منو نگا!.. هست! می فهمی؟ چیزی تغییر نکرده!..

- آدم هیچوقت خودش رو نمیشناسه ولی هر کس از خودش تصوری داره. هر کس... . می دونی؟ آرزو هست. رویا هست و امید..؟.. می دونی؟ گذشته ها و بوده ها رو نمیشه تغییر داد. ولی باورت نسبت به گذشته ها و بوده ها می تونه تغییر بکنه. گذشته ها و بوده هایی که روزی بهشون افتخار می کردی و امروز.. گذشته ها و بوده هایی که.. گذشته ها و بوده هایی که..

- گذشته ها و بوده هایی که..؟

- نمی دونم. مجددا سکوت می کنه و بعد خیلی محکم در میاد که: نمی خوام و نمی تونم راجع بهش حرف بزنم میشه لط..ف....!؟..

چند دقیقه سکوت

و بعد ادامه میده: یه روزی فکر می کردم که تصمیمم شجاعانه بوده. یه روز خطایی گزیده لقبش دادم و امروز.. امروز نمی خوام بپذیرم که این همه؛ نه تصمیمِ من، که عاقبت اجتناب ناپذیر یک ناتوانی بوده. می فهمی؟ به فریاد، و به گونه ای که مشخصا معلومه که داره با خودش حرف می زنه ادامه میده: یک عمر خودم رو به عنوان انسانی گزینشگر می شناختم. پای خوب و بد گزینه هام هم ایستادم، سرم رو بالا گرفتم. آموختم. عذر خواستم!.. یا افتخار کردم...

... امروز اما این چشم های خیره مانده در آینه را نمی شناسم.

ه