09 April 2006

دزد!

دزد زده خونمو..

آی دزد..

داد می زد و در خیابان می دوید. برهنه، پریشان و... .

به من که رسید، خم شد. دستاش رو بر زانوانش تکیه داد، و بعد بر زمین نشست.

خم شدم. دست بر شونه اش گذاشتم و به آرومی به کنارش خزیدم. کسی کاسه آبی آورد. کمکش می کردم که به آرامی و جرعه-جرعه آب را بنوشد. هنوز بغض داشت. هنوز هق هق گریه گونی در لرزش صداش شنیده می شد و هنوز نفسش به شماره بود. ولی آرام تر. خیلی آرام تر.

این اولین دیدار رو از خاطر نمی برم، و اون صورت رنجیده و برآشفته رو.

ماه ها از اون روز می گذره. - سال ها حتی –

و خیلی چیزها در زندگی من و ما تغییر کرده. من چند تار سپید مو بیشتر دارم و او چند چروک نا مهربان بر صورتِ... .

من چند تارِ سپید مو بیشتر دارم و او..

من چند تارِ سپید..

من..

او

حرفش رو می فهمیدم. دردش رو نه.

خانه اش را دزد... خانه ام را دزد... خانه مان را

پ.ن. از مجموعه "گیلِ کابلی".