13 April 2007

به دنبال کلیدی برای باز کردن دری می گردم که شاید بسته نباشه. اگر هم که بسته است، از سر غفلت بوده و بواسطه مجموعه ای از اتفاقات ساده و ناخواسته. به هر وصف، از دیشب تا به حال مدام گرم ورق زدن کتاب های شعرم هستم و در خلوت دلم از خودم می پرسم که کار درست چیه؟ من الان چیکار باید بکنم؟ و در تمام این مدت، تنها چیزی که برام مسلمه، وجود راه حلی معقول و منطقیه که باید پیدا بشه

گفتم کلید، به یاد ترجمه محمد رئوف مرادی از این شعر شیرکو بی کس افتادم. شعر از مجموعه "دره پروانه" انتخاب شده و من اولین بار در وبلاگ شوان دیدمش


در دوردست کلید گمشده ای گریست
هنگامی که
بی جستجوی او
با زور
دروازه شهر را شکستند

در جلو چشمان آسمان
ابر را
در جلو چشمان ابر
باران را
در جلو چشمان باران
خاک را دزدیدند

و در خاک نیز
چشمانی را پنهان کردند
که دزدها را
دیده بود!ه