22 March 2006

شیرین هم از آشپز چپ دست خیلی خوشش می آمد، و خاطره اون شب که با کاوه و سروش رفتیم رو ... .

دلم هوای یه پیاده روی طولانی – و تنهایی – زیر بارون بهار رو داره. اینجا مدتهاست که آسمون ابریه، ولی بارون نمیاد. دلم می خواد... دلم می خواد برم کوه. کوه نه، همین که اینا بهش میگن هایکینگ. دلم می خواد با کفش و لباس تن به آب بزنم. دلم میخواد که داستان شکاف و دره رو با رود شریک بشم. گاهی خودم رو به موجی بسپرم و گاهی خلاف جهت آب راه برم. دلم می خواد بار لباس ها رو یک به یک از تن خسته ام بردارم و...

... شاید که طنین فریاد مردانه ای را هم، یا که شعر و ترانه ای آشنا را، با آواز پرنده ها و پرواز پروانه ها شریک شدم