18 March 2006

Dignity

چند روز هست که معنی و مفهوم این لغت ذهنم رو به خودش مشغول کرده.

دیشب، با این فکر و پس از مرور بعضی از گزارش ها راجع به گونتانامو و ابوغریب به خواب رفتم. حماقتی که دیگر تکرار نخواهم کرد. درباره شان باید بنویسم. می نویسم.

... (نه اینجا و نه امروز) ...

از خواب پریدم. چیزی بر قفسه سینه ام سنگینی می کرد و نمی گذاشت که درست نفس بکشم. بعد از چند ثانیه که به عالم حیات برگشتم، دلم می خواست که گریه بکنم. نمی آمد. نمی شد. می خواستم که داد بزنم. نه که نشه، نمی تونستم. نتونستم! صدام در نمی آمد و نَفَسَم بالا. اعتراف می کنم که هنوز هم از یاد آوری خوابی که دیدم دچار نفس تنگی می شم و دلم می خواد....

نازلی عزیز، خیلی خوشحال و سپاسگزارم که تو اینجا هستی.