02 March 2007

از جمله کسایی هستی که هر وقت با هم می رقصیدیم، از ته دل و در عمق وجودم شادی رو احساس می کردم. آهنگ صدا و لهجه ات هم تو ذهنم با صدای شادی بهاری مترادفه.

و شعر خوندنات.

و شعر خوندنت.

تو نوشته هات – غالبا – سادگی، صداقت، صفا و صراحتی رو یافته ام که بسیار می پسندم. راحت می شه بهشون اعتماد کرد. چشا رو بست و... صدات رو توشون شنید.

....

....

نوشته هات این روزا رنگ و طعم و بویی گرفته اند که خوندنشون دلم رو به غم می کنه.

دلم می خواد بهت تلفن بکنم. دلم می خواد بهت تلفن بکنم و بگم که وبلاگت رو خونده ام. می خونم. نوشته ها و کلمه هاش رو.

وَ پُشت نوشته ها و کلمه هاش رو.

دلم می خواد بهت بگم برا تاریکیا شمع دارم. و بگم تو ساکم، یه گوشه ای تو این چنته که سی ساله به دوش دارم، هنوز یه جرعه آب پیدا میشه. آب که خوبه. آب که آرامش می ده.

کسی چه می دونه؟ یه وقت دیدی که پیش اومد و با هم از در و دیوار و پنجره گفتیم. تو دیوار یه در می زنیم که اختیار باز و بسته کردنش دستمون باشه. بعد هم دو تا پنجره، که بشه پس عریانی شون پناه گرفت و به دنیای بیرون نگاه کرد. گاهی هم میشه بازشون بکنی که یه خورده هوای تازه بیاد تو.

فکرش رو بکن. پنجره ها که باز بشن؛ خنکای نسیم که گونه ات رو نوازش بده؛ ریه هات که از هوای تازه پر بشن؛ عضلات صورتت از هم میشکفن. سبک می شی و یه لبخند نرم کنار لبت می نشینه.

منم فقط همین رو می خوام. تویی رو که وقتی تصورت می کنم، چشای هوشمند، مهربان و براقت؛ لبخنده های بی بدلیلت؛ و رقص چابکت در ذهنم نقش می بنده.

تویی که با آغوش باز؛ برهنه پا و سبک سرانه رقصیدنت در دامان دشت، رسم هر بهاره.