25 March 2007

از نه سالگی به نوشتن علاقه مند بودم. اولین قصه کوتاهم رو در کلاس پنجم دبستان نوشتم. داستانی کوتاه بود، وصف حال پسر بچه ای که مدتها پول تو جیبیش رو در قلکش جمع می کرده تا اسباب بازی مورد علاقه اش – یه هواپیمای کنترل از راه دور – رو بخره. اون می دونست که مامانش امکان خرید این اسباب بازی رو نداره، ولی نوبت شکستن قلک که می شه، می ترسه و تردید می کنه که نکنه پس اندازش به قدر کفایت نباشه.

خوب خاطرم هست که اون داستان چطور تموم شد. ولی هماد عالم واقع، سکه ها رو یک به یک و سر حوصله از قلک در آورد، به یه کارگاه کولر سازی رفت و کمی بیشتر از نیم متر مربع حلب خرید. چند هفته ای وقت و یه جفت دست تاول زده هزینه شدند که این ورقه حلب شکل یه قایق رو به خودش بگیره. مدلی که ایده ساخت قایقم بود، قایق های کوچک و ارزان قیمتی بودند که با سوخت الکل کار می کردند و دست فروش ها در خیابان ها می فروختند. اما قایق من سنگین بود و پر از درز.

مامان برام چند متر سیم لحیم خرید و یه دستگاه هویه. فرض بر این بود که درزها رو لحیم خواهم کرد و قایق رو به آب خواهم انداخت. ولی انعطاف پذیری سیم لحیم و راحتی پروسه شکل دادن به آن، وسوسه ام کردند. پس، سیم رو در قطعات تقریبی بیست تا سی سانتی متری بریدم، به هم تافتم و یه درخت عریان پاییزی ساختم. این درخت، مونس قهرمان داستان دومم شد که از جنگ و بمب باران بیزار بود. که می خواست مثل تیستو سبز انگشتی به همه گل بده و خواب می دید که روزی بهار میشه و درختش جوونه می زنه.

***

خیلی زود، داستانهام به کلیشه هایی شعاری بدل شدند. تا به اونجا که در کلاس سوم راهنمایی داستانی نوشتم با عنوان "اتحاد" که حتی مقبول آقای تهرانی، معلم پرورشی مدرسه مان، هم نیفتاد! ولی من انقلابی شده بودم و از شعار دادن و نسخه پیچیدن خوشم میامد.

سال ها بعد، و در شبکه پیام، ایده نوشتن داستانی به شکل سیال و تعاملی به ذهنم رسید. تجربه ای که به واسطه همین "شعاری" بودن نوشته هایم در جلب مخاطب ناموفق ماند.

این تجربه رو به شکلی دیگه، در بلاگستان تکرار کردم. داستانی که نامه ای بود به "او" و "تو"، مورد استقبال قرار گرفت. پنج یا شش خواننده وفادار پیدا کرد و چنان که آرزویش را داشتم در تعامل با خوانندگانش شکل گرفت.

"خاطره مبهم" باید خواننده رو مستقیما مورد خطاب قرار می داد، باید می تونست که با اون همداستان بشه و به مخاطب داستان اجازه بده که سیر داستان رو، و نویسنده رو به هر سویی که می خواد هدایت بکنه. به این ترتیب، کنترل سیر وقایع از دست نویسنده خارج، و به پویایی روابط انسانی میان خواننده و نویسنده سپرده می شد.

و چنین هم شد.

"او" هم نوشته ام را خواند و اونچه رو که باید، در آن یافت. (بعد ها هم در انگلیس - کاونتری - به تفصیل در این خصوص با هم حرف زدیم.)

اما کاشف و یابنده اصلی در این داستان خود من بودم. داستانی که دو راوی و سه مخاطب داشت، و تلاش می کرد که در "شخصیت"، "زمان" و "مکان" سیال بماند، امکانی شد و فرصتی که من، هماد، بسیاری از ناشناخته های وجود خود رو ببینم و بشناسم. دیگر داستان نویسی برایم امکانی جهت مرور وقایع دنیای بیرون، یا خلق دنیایی چنان که باید، نبود. نوشتن، و داستان نوشتن هم – چنان که شعرها و نقاشی ها پیش از این بودند – ابزاری شدند برای کشف خود. برای شناخت همادی که می خواستم، می جستم، و می باید که می یافتم.

***

روزگاری بود که فقط به زبان فارسی می نوشتم. اما همادی که به دو زبان خودش رو کَند و کاو و تجربه می کنه؛ به دو زبان خودش رو و دنیای پیرامونش رو دَرک و تَجربه می کنه؛ و در میان دو یا چند فرهنگ قوطه می خوره؛ باید زبانی متناسب رو برای باز شناسی خودش و احساساتش انتخاب می کرد. از همین رو هم از دو یا دو و نیم سال پیش، شعر و داستان نویسی به زبان انگلیسی رو شروع کردم.

اولین داستان دو زبانه ام هم، مجموعه "گیل کابلی" ست که چند پاره ایش رو در همین بلاگ گذاشته ام. چنان که پیش تر هم رسم بود، این داستان هم تنها رگه هایی از حقیقت رو در خود داره.

سیر و شناخت احساسات درونیم، و این که بتونم با خودم و احساساتم صادقانه و خالصانه در تماس باشم و خودم رو کشف بکنم از جمله اهداف مهمی هستند که در این داستان دنبال می کنم. به همین جهت هم هست که تنها پاره هایی بسیار محدود از داستان رو در وبلاگ، و به صورت عمومی می نویسم.

سهم بازشناسی چیستی "هویت" و "فرهنگ" در این نوشتهء هماد تازه مهاجر کم نیست، ولی امیدوارم که اینبار خودم رو اسیر شعاری نویسی و نسخه پیچی نکنم.

هماد – بهار 86