...
I know I need you
I want you
To be free of all the pain
You have inside
You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn't be
You tried to see inside of me
...
It's all about carving memories online.
خیلی ناجور شد!.. کلی خجالت کشیدم.
تیم پِرِزِنتِیشن داشتیم و وقت کم آوردیم. نوبت من بود و قرار بود مطلبی رو که برای 7 تا 8 دقیقه آماده کرده بودم، در کمتر از 3 دقیقه ارائه بدم. کم خوابی داشتم و پیش از ارائه هم وقت نکرده بودم که یکبار مطالبم رو با صدای بلند مرور بکنم. خیلی عصبی بودم و ... .
آبروم رفت. خیلی ناجور شد. کلی خجالت کشیدم.
- مگه واقعیت نیست؟ واقعیتی که همیشه با تو بوده. چیزی تغییر نکرده که. غیر از رسیدن به یک خود آگاهی. احتمالا. چرا از پذیرشش می ترسی؟
- از... (با تردید بیشتری میگه) از... از تصویری که بعد از این در آینه خواهم دید.
- از تصویری که پس از این در آینه خواهی دید؟ (در صداش کمی پرخاش بود.)
- آره. از این غربتی که در چشم های این مردِ در آینه می بینم. برای لحظه ای مکث میکنه. نیم نفسی عمیق می کشه، و ادامه میده: یه روز، دیروز، جلوی آینه که می ایستادم مردی رو می دیدم که دنیایی امید و آرزو بود. مردی که یه دنیا غرور بود و... . صدای بغض آلودی به میون کلامش میدوه. اشکی در کار نیست، ولی سنگین نفس میکشه.
- بود؟.. منظورت چیه که بود؟.. هست! منو نگا!.. هست! می فهمی؟ چیزی تغییر نکرده!..
- آدم هیچوقت خودش رو نمیشناسه ولی هر کس از خودش تصوری داره. هر کس... . می دونی؟ آرزو هست. رویا هست و امید..؟.. می دونی؟ گذشته ها و بوده ها رو نمیشه تغییر داد. ولی باورت نسبت به گذشته ها و بوده ها می تونه تغییر بکنه. گذشته ها و بوده هایی که روزی بهشون افتخار می کردی و امروز.. گذشته ها و بوده هایی که.. گذشته ها و بوده هایی که..
- گذشته ها و بوده هایی که..؟
- نمی دونم. مجددا سکوت می کنه و بعد خیلی محکم در میاد که: نمی خوام و نمی تونم راجع بهش حرف بزنم میشه لط..ف....!؟..
چند دقیقه سکوت
و بعد ادامه میده: یه روزی فکر می کردم که تصمیمم شجاعانه بوده. یه روز خطایی گزیده لقبش دادم و امروز.. امروز نمی خوام بپذیرم که این همه؛ نه تصمیمِ من، که عاقبت اجتناب ناپذیر یک ناتوانی بوده. می فهمی؟ به فریاد، و به گونه ای که مشخصا معلومه که داره با خودش حرف می زنه ادامه میده: یک عمر خودم رو به عنوان انسانی گزینشگر می شناختم. پای خوب و بد گزینه هام هم ایستادم، سرم رو بالا گرفتم. آموختم. عذر خواستم!.. یا افتخار کردم...
... امروز اما این چشم های خیره مانده در آینه را نمی شناسم.
ه
- می خونم.
- نه، نمی خونی.
- بهت می گم می خونم. در همه این سال ها خونده ام.
- نه نمی خونی. حدس می زنی. در همه این سال ها حدس می زده ای.
- می خونم. می دونم که می خونم.
- خودت رو گول نزن. نمی خونی.
- بابا جان می خونم. به خدا می خونم.
- نه. نوشته ها رو عوض کرده بودم. تو نخوندی. تو اونچه رو که انتظار داشتی که بخونی، خوندی.
- ولی من می خونم. خوندم. خونده ام.
- می خونی.
ته دلم می دونم که نمی خونده ام. نخونده ام و نمی خونم. من دروغگو نیستم. می خوام بخونم. می خونم.
دزد!
دزد زده خونمو..
آی دزد..
داد می زد و در خیابان می دوید. برهنه، پریشان و... .
به من که رسید، خم شد. دستاش رو بر زانوانش تکیه داد، و بعد بر زمین نشست.
خم شدم. دست بر شونه اش گذاشتم و به آرومی به کنارش خزیدم. کسی کاسه آبی آورد. کمکش می کردم که به آرامی و جرعه-جرعه آب را بنوشد. هنوز بغض داشت. هنوز هق هق گریه گونی در لرزش صداش شنیده می شد و هنوز نفسش به شماره بود. ولی آرام تر. خیلی آرام تر.
این اولین دیدار رو از خاطر نمی برم، و اون صورت رنجیده و برآشفته رو.
ماه ها از اون روز می گذره. - سال ها حتی –
و خیلی چیزها در زندگی من و ما تغییر کرده. من چند تار سپید مو بیشتر دارم و او چند چروک نا مهربان بر صورتِ... .
من چند تارِ سپید مو بیشتر دارم و او..
من چند تارِ سپید..
من..
او
حرفش رو می فهمیدم. دردش رو نه.
خانه اش را دزد... خانه ام را دزد... خانه مان را
پ.ن. از مجموعه "گیلِ کابلی".
من بغض فرو خورده ام
مرا فریاد کن
فریاد کن
من همه آرزوها و آلام بر زبان نامده ام
مرا فریاد کن
فریاد کن
من همه دردهای به فراموشی ناسپرده ام
مرا فریاد...
من؟
من همه شور،
همه عشق،
من، تن خاکیِ به گناه آلوده ام!
مرا فریاد کن
پرده ها را می کشم، آینه را می پوشانم و از چشمان زیبای تو می گریزم. از هر آنچه که مرا بر من بنماید.
برهنهء عاشقم را به تن پوشِ ریا می پوشم و به دروغ می نویسم: "آسمان آبی ست. زندگی زیباست. چکاچک می خواند."
آسمان آبی نیست. آسمان ابریست. و صدایی در اتاقم می خواند:
- "با من اندوه جدایی..،
نمی دانی چه ها کرد..
نفرین به دست سرنوشت؛
تو را ..."
خاطرم نیست که دروغگویی را از که آموختم و اول بار...
خاطرم نیست.
دروغگویی را از که آموختم؟
خاطرم هست که با تو رسم دیگری داشتم.
بر تخت می نشستم. در آغوشم می نشستی.
دستها را به دورت حلقه می کردم. انگشت ها را در انگشتانم گره می کردی.
گونه ام را به گونه ات می چسباندم و از پنجره کوچک اتاقمان به آن دور دست بی منتها خیره می ماندیم. بی که کلامی.
بی کلامی.
...تا که تو داستان کنی مرا، با قالیچه پرنده و من نقش زنم تو را در تصویر یک آینه. دل به هم داشتیم و جان در رویا. تو به من چراغ جادو هدیه می دادی و من به تو گل و گوسفند.
تو به من صدای خنده هدیه می دادی و.. من از لب و گردنت بوسه می ربودم. نرم و نازکت را می ستودم - تاب وتنت را.
ستاره..، آسمان..، قرقره..،
چاه.
طناب.
خاطرت هست؟ خاطرم هست.
- "... نفرین به دست سرنوشت،
تو را از من جدا کرد."
...
پرده ها را کناری می زنم. پنجره شرقی را می گشایم. نسیمی خنک گونه ام را می نوازد. قطره ای بر آن می غلتد.
می آیم تا بامیان، کابل یا مزارشریف. برهنه. می پذیریم؟ به بازیگری.
این دخترک بالا رود چو گربه از درخت.
پایش شود پر از خراش از این تلاش سخت.
بخواند و برقصد، نکند ز کس حیا
رفتار او خطا بود سراپا
می تونی تصورش رو بکنی که چقدر نگرانت بودم!؟!؟!؟!؟!؟... از تو که اگه بخوای، می تونی به یه بوسه بهارم باشی و به گوشه چشمی خزان، جز این رو انتظار داشتم. جز این رو انتظار دارم.
یه سلام، یه پیام سلامتی، یه...
خدایا انصاف... ؟..
داره یواش یواش باورم میشه که بهار اومده. من، طبیعت، طبیعتِ من و تقویم با هم در این مورد توافق داریم. همین امروز و فرداست که یه دختر زیبا روی دلربا رو ببینم و یک دل نه، صد دل... .
... گناه من نیست، تقصیر دله...
رسمش همینه دیگه، مگه نه؟ هوای لطیف بهاری، پرنده های نغمه خون، و نمه بارونی که مهربونت می کنه. فرق نمی کنه گرمکن ورزشی تنت باشه یا کت شلوار و کراوات. فرق نمی کنه که تو کلاس نشسته باشی یا تو کافی شاپ سینما. تو پارک، یا... تنها کافیه که راز جادویی نگاه های مشتاق و لبخند کمرنگ و مهربان رو از خاطر نبری. خوش باشی و موفق.
کمتر چیزی مثل یک شوخی سارکَستیک کلافه و آزرده ام می کنه. آره. اگه گذرت به اینجا افتاد، اگه گذرت به اینجا می افته، دلم می خواد بدونی که از شوخی یا جدی نوشته ات رنجیده ام.
نوشته ها صدا دارند. صدای نوشته ها را می توان شنید، ولی نوشته سارکستیک را نمی توان خواند و فهمید. همانطور که کلام سارکاستیک را نمی فهمم و نمی پسندم من.
دو سالی میشه که روزی ابری، چنین زیبا و روح نواز ندیده بودم. صبح کمکی بارون زد و الان شهر رنگ و طعم و بوی رشت رو گرفته. رفته بودم رویال کانسرت هال؛ از در که خارج شدم، احساس می کردم که در گوشه ای از میدان شهرداری رشت ایستاده ام. چشم می چرخوندم که شاید گلاره یا پایا رو ببینم. فکر می کردم که احتمالا پایا با هیلمنش میاد و گلاره با کاپشن (بادگیر - بارونی) قرمز و مشکی و شلوار جین آبی - سرمه ای.
یکی از اولین و برجسته ترین نکاتی که در آمریکا و بخصوص در انگلیس جلب احترام و توجه ام رو کرد؛ امکانات، ابزار و فرصت هایی بود که در اختیار افراد مسن و دیس اِیبِل قرار می دهند. امکانات و کمک هایی که به این افراد فرصت میده که زندگی مستقل، شاد و موفقی رو تجربه بکنن.
اون روز؛ خودم رو در سمت دیگری از این معادله می دیدم و امروز، بعد از بیست و نه سال، به خود آگاهی ای رسیده ام که پاسخگوی بسیاری از چرایی ها و تجربه های گذشته ام است.
شیرین هم از آشپز چپ دست خیلی خوشش می آمد، و خاطره اون شب که با کاوه و سروش رفتیم رو ... .
دلم هوای یه پیاده روی طولانی – و تنهایی – زیر بارون بهار رو داره. اینجا مدتهاست که آسمون ابریه، ولی بارون نمیاد. دلم می خواد... دلم می خواد برم کوه. کوه نه، همین که اینا بهش میگن هایکینگ. دلم می خواد با کفش و لباس تن به آب بزنم. دلم میخواد که داستان شکاف و دره رو با رود شریک بشم. گاهی خودم رو به موجی بسپرم و گاهی خلاف جهت آب راه برم. دلم می خواد بار لباس ها رو یک به یک از تن خسته ام بردارم و...
هدیه ای از طرف علی، با رنگ و بوی علی:
نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میانه چمن بوی آن کلاله بر آید
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست
که شمه ای ز بیانش به صد رساله بر آید
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملامت صد غصه یک نواله برآید
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله بر آید
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزار ساله بر آید
نسیم زلف تو ون بگذرد به تربت حافظ
زخاک کالبدش صد هزار لاله بر آید
چند روز هست که معنی و مفهوم این لغت ذهنم رو به خودش مشغول کرده.
دیشب، با این فکر و پس از مرور بعضی از گزارش ها راجع به گونتانامو و ابوغریب به خواب رفتم. حماقتی که دیگر تکرار نخواهم کرد. درباره شان باید بنویسم. می نویسم.
... (نه اینجا و نه امروز) ...
از خواب پریدم. چیزی بر قفسه سینه ام سنگینی می کرد و نمی گذاشت که درست نفس بکشم. بعد از چند ثانیه که به عالم حیات برگشتم، دلم می خواست که گریه بکنم. نمی آمد. نمی شد. می خواستم که داد بزنم. نه که نشه، نمی تونستم. نتونستم! صدام در نمی آمد و نَفَسَم بالا. اعتراف می کنم که هنوز هم از یاد آوری خوابی که دیدم دچار نفس تنگی می شم و دلم می خواد....
نازلی عزیز، خیلی خوشحال و سپاسگزارم که تو اینجا هستی.
چای، بیسکویت و دفتر شعرم رو بر میدارم. صدای رادیو رو چنان تنظیم می کنم که رنگ این پس زمینه ملودیک با نقش لحظه ام به هارمونی برسه. بر لبه پنجره غربی می نشینم و می خونم:
پس از سفرهای بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفانخیز،
بر آنم
که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم و
در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را باز یابم:
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.
با دست هایمان
به جای رها شدن.
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن شان.
نیازمند رهائی است
نه تصاحب.
ایثار باید
نه انجام وظیفه.
از پس شبی دراز
در جان خویش
آواز خروسی می شنوم
از دور دست، و با سومین بانگش
در می یابم
که رسوا شده ام
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه آن چیزها
که "شدن" را
امکان می دهد.
میگه:
"حصول عشق واقعی فقط زمانی امکان دارد که دو نفر از کانون هستی خود با هم گفت و شنود کنند، یعنی هر یک بتواند خود را در کانون هستی دیگری درک و تجربه کند. واقعیت انسان فقط در این "کانون هستی" است، زندگی فقط در همینجاست، و بنیاد عشق فقط در اینجاست. عشقی که بدین گونه درک شود، تلاشی دائمی است؛ رکود نیست، بلکه حرکت است، رشد است و با هم کار کردن است. حتی اگر بین دو طرف هماهنگی یا تعارض، غم یا شادی وجود داشته باشد، این امر در برابر این حقیقت اساسی، که هر دو طرف در کانون هستی خود یکدیگر را درک می کنند و بدون گریختن از خود، احساس وصول و وحدت می کنند، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می کند: عمق ارتباط، سرزندگی و نشاط هر دو طرف؛ این میوه ای است که عشق با آن شناخته می شود."
It’s nice to see you hear. I look forward to welcoming you at Hamaadonline, which is my home on the Net, as soon as it’s up and running. Meanwhile, however, please accept my apologies if there is no means of bilateral communication available.