04 December 2007
14 November 2007
Soft rain, summer rain
Whispers from bushes, whispers from trees.
Oh, how lovely and full of blessing
To dream and be satisfied.
I was so long in the outer brightness,
I am not used to this upheaval:
Being at home in my own soul,
Never to be led elsewhere.
I want nothing, I long for nothing,
I hum gently the sounds of childhood,
And I reach home in my astounded
In the warm beauty of dreams.
Heart, how torn you are,
How blessed to plow down blindly,
To think nothing, to know nothing,
Only to breathe, only to feel.
- Hermann Hesse
13 November 2007
دل به داستانت می سپرم.
از کلام و کلمه می گذرم که حرف دلت رو در آهنگ صدات بشنوم.
... .
دلم می خواد که ساعت ها شونه به شونه هم راه بریم تا که به افق برسیم. نوبتِ جدایی که رسید، دستت رو تو دستانم می گیرم. بوسه ای نرم بر گونه ات می زنم و به امید می مانم که حرف دلم رو در لمس و نگاهم شنیده باشی. خوش باشی و موفق
10 October 2007
09 October 2007
06 October 2007
04 October 2007
03 October 2007
02 October 2007
01 October 2007
27 September 2007
26 September 2007
25 September 2007
جمله سازی
نقطه سر خط
کفش تنگ روزمرگی رو به کناری می اندازم و، برهنه پا، تن به برهنه سحرا می زنم
نقطه سر خط
آتش می شم و در درخت می گیرم. جوی می شم و بر دامان کوه می پیچم. خاک می شم و بر تفتهء مرگ آفرین تپه ای بیابانی
نرم می غلتم
رسته
آسوده
و خشکیده از اشک
22 September 2007
21 September 2007
P.S. I need help with finding a language that could state the truth about my experience, whilst saving the country's face.
20 September 2007
پ.ن. این گروه آخر تو کله شقی و حماقت مثل خودمون هستند.
پ.ن. گاهی فکر می کنم که نسبت انگلیسیا (یا حتی فراتر از اون، انگلسانسون ها) به اروپایی ها، مثل نسبت استرالیایی هاست به انگلیسی ها
19 September 2007
Does it make me feel good?
Do I look forward to being with her?
Well..., I am not sure. I'd like to keep it light, fun and real. None of the three it is. Not any more.
18 September 2007
An old fashion tale of wisdom is the best one could expect from most re-branded, self flattering prophets. Not you.
Frankly, I didn't like the premiss behind the story, its packaging or delivery.
It doesn’t feel like Mohammad. Traditionally, there was a flavour of originality that would colour your work. I am afraid; these recent notes look more like a second hand copy of what a radio presenter would preach in a Sunday afternoon, than the creative juice of a mind like yours.
P.S. I need to call you for an interview. When is the best time for you?..
17 September 2007
12 September 2007
11 September 2007
09 September 2007
07 September 2007
06 September 2007
But often, in the world's most crowded streets,
But often, in the din of strife,
There rises an unspeakable desire,
After the knowledge of our buried life;
A thirst to spend our fire and restless force
In tracking out our true, original course;
A longing to inquire
Into the mystery of this heart which beats
So wild, so deep in us - to know
Whence our lives come and where they go.
And we have been on many thousand lines,
And we have shown, on each, spirit and power;
But hardly have we, for one little hour,
Been on our own line, have we been ourselves -
Hardly had skill to utter one of all
The nameless feelings that course through our breast,
But they course on forever unexpressed.
And long we try in vain to speak and act
Our hidden self, and what we say and do
Is eloquent, is well - but 'tis not true.
Only - but this is rare -
When a beloved hand is laid in ours,
When jaded with the rush and glare
Of the interminable hours,
Our eyes can in another's eyes read clear,
When our world deafen'd ear
Is by the tones of a loved voice caresss'd -
A bolt is shot back somewhere in our breast,
And a lost pulse of feeling stirs again,
The eye sinks inward and the heart lies plain,
And what we mean we say, and what we would, we know.
04 September 2007
27 August 2007
18 August 2007
13 August 2007
12 August 2007
11 August 2007
07 August 2007
06 August 2007
04 August 2007
31 July 2007
29 July 2007
25 July 2007
24 July 2007
23 July 2007
22 July 2007
18 July 2007
14 July 2007
04 July 2007
24 May 2007
27 April 2007
15 April 2007
بر گرفتی ز حریفان دل و دل می دادت
برسان بندگیِ دختر رز گو بدر آی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدمِ تست
جایِ غم باد هر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کزان تفرقه خوش باز آورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
از دنیایی که دَرِش زندگی می کنه زیاد نمی دونم. ولی از خوندن و شنیدن رویاها و ایده های خلاقی که گاه به گاه در نوشته ها و گفته هاش پیدا میشه لذت می برم. صمیمانه دلم می خواد ببینم که این خلاقیت رک و صریح رو از کجا آورده
14 April 2007
نکته اینجاست که این دل مشغولی ها و انتخابی هایی که من الان دارم باهاشون دست و پنجه نرم می کنم، بیشتر شباهت به تصمیم ها و انتخاباتی دارند که یه معمار موقع طراحی باهاشون مواجهه، و نه انتخاباها و تصمیم هایی که یه کاشف دنیاهای ناشناخته تجربه می کنه
پ.ن. راستی الان دارم به موومنت سوم کنسرتوی شماره سه راخمانینوف گوش می کنم. نکنه تصمیماتم هم 3 از آب در بیان!..ه
13 April 2007
گفتم کلید، به یاد ترجمه محمد رئوف مرادی از این شعر شیرکو بی کس افتادم. شعر از مجموعه "دره پروانه" انتخاب شده و من اولین بار در وبلاگ شوان دیدمش
در دوردست کلید گمشده ای گریست
هنگامی که
بی جستجوی او
با زور
دروازه شهر را شکستند
در جلو چشمان آسمان
ابر را
در جلو چشمان ابر
باران را
در جلو چشمان باران
خاک را دزدیدند
و در خاک نیز
چشمانی را پنهان کردند
که دزدها را
دیده بود!ه
12 April 2007
برای لحظه ای دست از کار می کشم. قلم رو، وَ کتاب رو به کناری می ذارم. چشم ها رو می بندم. سینه رو از هوای تازه پر می کنم و با نعره ای مردانه به بهار می پیوندم
دلم هوای رقص و پای کوب داره. ناز و نیاز. با طبیعت همداستان شدن. جوانه زدن و شکفتن. پس پنجره نیم گشوده اتاق رو به تمامی باز می کنم. برابرش می ایستم و خنکای نسیم رو به آغوش می کشم. نیم تنه عریانم رو به او می سپرم و از اینکه دستان نوازشگرش بر بازوان و تخت سینه ام می دوند به وجد می آیم
10 April 2007
08 April 2007
چند روز پیشا یه فال حافظ گرفتم که یهو حوص (هوس یا هر ترکیب دیگه ای از "هِ" یا "حِ" با "سین"، "صاد" یا "ث") اینجا بنویسمش.
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتاده ام بیار
تا می خلاص بخشدم از مایی و منی
خون پیاله خور که حلالست خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی
ساقی بدست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می زنی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
ساقی به بی نیازی یزدان که می بیار
تا بشنوی ز صوت مغنی هو الغنی
The 10 Real Reasons Why Geeks Make Better Lovers.
Told you so. It's a good arguement. It's even funny. But I dought that it could ever convince anyone who is not a geek or has ever had a relax chat on a beach with a friend; or for that matter even a warm cup of coffee over a nice friendly conversation.
P.S. The link is disabled intentionally, due to the fact that I didn't intend to commit suiside or personal assassination. ;) :P But one has to admit that the title is tempting, isn't it? I sometimes think that curiosity is Human Being's strongest (and most fundamental) instinct.
مطمئنم که قبلا هم این داستان رو تعریف کرده ام. یه روز سر کلاس آقای دکتر محمد محمدی، استاد بهره وری، یکی از همکلاسی هام که اتفاقا مدیر یکی از شرکت های معروف و نسبتا بزرگ کشور هم بود با دلخوری گفت: "حالا تقصیر ما چیه که مثل بذری می مونیم که تو بیابون افتاده باشه." در کلاس بحث جالبی در گرفت و حاصل این شد که ما نه بذریم و نه در بیابون رها شده ایم. آدمیم و می تونیم بر شرایط فردی و محیطی مون اثر بذاریم.
حالا هم داستان منه. اگه چیزی هست در زندگیم که ناراحتم می کنه یا تغییراتی هستند که فکر می کنم می تونن موجبات بهبود شرایط حال و روزم رو فراهم بکنن، خوب بهتره که دست بکار بشم و اعمالشون بکنم. به همین سادگی.
07 April 2007
دیدن این لینک رو به همه دوستان، بخصوص اونهایی که خارج از ایران هستند، پیشنهاد می کنم. (دقایق 10:40 تا 18:06)
04 April 2007
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بیچانه شو بیچانه شو
مولانا جلال الدین محمد بلخی <-
03 April 2007
دارم اشعار Wendy Cope رو می خونم. طبع شوخی داره و اشعارش هم خیلی بامزه و جالب هستند. من رو یاد شوخی ها و کل انداختنامون با محمد و کتی می ندازه. دلم نیمود که شما رو در این تجربه سهیم نکنم.
Bloody Men
Bloody men are like bloody buses –
You wait for about a year
And as soon as one approaches your stop
Two or three others appear.
You look at them flashing their indicators,
Offering you a ride.
You’re trying to read the destinations,
You haven’t much time to decide.
If you make a mistake, there is no turning back.
Jump off, and you’ll stand there and gaze
While the cars and the taxis and lorries go by
And the minutes, the hours, the days.
-> WENDY COPE 1945
P.S. Oops..., by the way, this Orkut thing has just made a fool out of me. It said, "the heart is wiser than the intellect", and I believed it! ;) :P.....mm...Maybe what I did (and admittedly was wrong) was by instinct, not by heart. Interesting!..
31 March 2007
خیلی خوبه که حداقل خودت هنوز بهشون دسترسی داری.
نسیم: با عرض سلام :)
اگه من بودم به تمامِ اتاق ها سر می زدم.
هماد: نسيم عزيز سلام :) خوبي!؟ چه خبرها... :) من هم با تو موافقم... . من هم به همه اتاق ها سر مي کشيدم و در اين سير، شهد شيرين زندگي رو مي جستم... .
پ.ن. چه خبر از اونور؟ آقاي يوشکا فيشر واسه آمريکا چه طرح و برنامه اي داره!؟ براي سازمان ملل چي!؟
ئه سرین: ...
الناز: راستی، اگه من بودم چی کار می کردم؟ آیا اونقدر نترس هستم که همه اتاق ها رو ببینم؟؟... امیدوارم که اینطور باشه.
پ.ن. من یادمه. تو یادت میاد؟
30 March 2007
29 March 2007
28 March 2007
The Curious Incident of the God in the night-time
by Mark Haddon
A Red Fox Book 0 09 945676 1
First published in
WINNER
WHITBREAD BOOK OF THE YEAR
GUARDIAN CHILDREN’S FICTION PRIZE
WINNER OF BOOKTRUST TEENAGE FICTION AWARD
‘Gave me that rare, greedy feeling of: this is so good I want to read it all at once but I mustn’t or it will be over too soon’ Observer
‘Stunningly good’ Independent
‘Brilliantly inventive … not simply the most original novel I’ve read in years … it’s also one of the best’ The Times
‘Christopher is a wonderful fictional creation: a believable, oddly lovable character and a moving education in difference … a warm and often funny novel’ Daily Telegraph
‘An extraordinarily moving, often blackly funny read … it’s hard to think of anyone who would not be moved and delighted by this book’ Financial Times
‘I’d love to know what a reader with Asperger’s thinks of this book. I think it’s brilliant’ Guardian
‘Supremely well written, funny and oddly affecting’ Telegraph Magazine
‘Truly original … certainly kept me up for most of the night-time’ The Bookseller
‘Exceptional by any standards … both funny and deeply moving. When we look at the world through Christopher’s eyes … we see it more clearly and understand ourselves better. What more could you want from a book?’ Sunday Telegraph
‘Haddon’s achievement is quite complex and impressive’ Sunday Times
‘A stroke of genius’ TES
‘Compulsively readable’ Literary Review
Fifteen-year-old Christopher has a photographic memory. He understands maths. He understands science. What he can’t understand are other human beings. When he finds his neighbour’s dog lying dead on the lawn, he decides to track down the killer and write a murder mystery about it. But what other mysteries will he end up uncovering?
‘Read it only when you have absolutely nothing else to care or worry about. I simply lost my sense of time and where about.
I was on a bus, on my way home from the university, when I started the book; and simply ended up leaving my sit in a different city, but
Call me stupid, but I couldn’t help reading the book on my way back to
25 March 2007
دارم به این فکر می کنم که با قطع شدن کانال های ارتباطی، شانس افزایش سوء تفاهم ها زیاد میشه. مجموعه ای از سوءتفاهم های کوچیک (که معمولا با یه صحبت ساده قابل حل هستند) به مراتب مخرب تر از یه سوءتفاهم خیلی بزرگ و شوکه کننده است.
راه حل و روش برخورد مناسب با این سوءتفاهم ها هم حرف زدنه. یه صحبت ساده و صریح.
لازمه این سادگی و صراحت هم اینه که هر دو طرف صحبت آرامش و آمادگی کافی رو داشته باشند. وقتی که یکی از طرفین (یا هر دو) عصبانی هستند، بهترین راه حلی که به ذهن من میرسه اینه که طرفین به خودشون زمان بدن.
یک یا دو ماه فرصت مناسبیه برای اینکه خیلی از التهابات لحظه ای فرو بخوابند.
با قطع کامل ارتباط مخالفم، ولی فکر می کنم که خوبه اگر که ارتباطات دو طرف در سطح حداقل ها نگه داشته بشن. ضمنا معتقدم که زمان و مکان صحبت هم باید با قرار و توافق طرفین تعیین بشه. سورپرایز کردن یا تحمیل کردن زمان و شرایط گفتگو کار درستی نیست چون مهمترین شرط موفقیت هر گفتگوی دوستانه، آمادگی ذهنی و عاطفی هر دو طرف دخیل در رابطه است. با این مفروصات، امیدوارم که دو یا سه ماه زمان مناسبی باشه برای اینکه راجع به همه چیز فکر بکنیم.
به طرف مقابلم حق می دم که رنجیده و آزرده خاطر باشه، همونطور که من ناراحت و آزرده خاطرم. به هر وصف، یک چیز مسلمه، و اون اینکه هر رابطه حداقل دو طرف داره و هر دو طرف رابطه در موفقیت یا عدم موفقیت اون سهم و مسوولیت برابر دارند.
امیدوارم که حق و سهم ما اینبار هم، یه دوستی ساده، واقع بینانه، محترمانه، روشنفکرانه و عاقلانه باشه.
از نه سالگی به نوشتن علاقه مند بودم. اولین قصه کوتاهم رو در کلاس پنجم دبستان نوشتم. داستانی کوتاه بود، وصف حال پسر بچه ای که مدتها پول تو جیبیش رو در قلکش جمع می کرده تا اسباب بازی مورد علاقه اش – یه هواپیمای کنترل از راه دور – رو بخره. اون می دونست که مامانش امکان خرید این اسباب بازی رو نداره، ولی نوبت شکستن قلک که می شه، می ترسه و تردید می کنه که نکنه پس اندازش به قدر کفایت نباشه.
خوب خاطرم هست که اون داستان چطور تموم شد. ولی هماد عالم واقع، سکه ها رو یک به یک و سر حوصله از قلک در آورد، به یه کارگاه کولر سازی رفت و کمی بیشتر از نیم متر مربع حلب خرید. چند هفته ای وقت و یه جفت دست تاول زده هزینه شدند که این ورقه حلب شکل یه قایق رو به خودش بگیره. مدلی که ایده ساخت قایقم بود، قایق های کوچک و ارزان قیمتی بودند که با سوخت الکل کار می کردند و دست فروش ها در خیابان ها می فروختند. اما قایق من سنگین بود و پر از درز.
مامان برام چند متر سیم لحیم خرید و یه دستگاه هویه. فرض بر این بود که درزها رو لحیم خواهم کرد و قایق رو به آب خواهم انداخت. ولی انعطاف پذیری سیم لحیم و راحتی پروسه شکل دادن به آن، وسوسه ام کردند. پس، سیم رو در قطعات تقریبی بیست تا سی سانتی متری بریدم، به هم تافتم و یه درخت عریان پاییزی ساختم. این درخت، مونس قهرمان داستان دومم شد که از جنگ و بمب باران بیزار بود. که می خواست مثل تیستو سبز انگشتی به همه گل بده و خواب می دید که روزی بهار میشه و درختش جوونه می زنه.
***
خیلی زود، داستانهام به کلیشه هایی شعاری بدل شدند. تا به اونجا که در کلاس سوم راهنمایی داستانی نوشتم با عنوان "اتحاد" که حتی مقبول آقای تهرانی، معلم پرورشی مدرسه مان، هم نیفتاد! ولی من انقلابی شده بودم و از شعار دادن و نسخه پیچیدن خوشم میامد.
سال ها بعد، و در شبکه پیام، ایده نوشتن داستانی به شکل سیال و تعاملی به ذهنم رسید. تجربه ای که به واسطه همین "شعاری" بودن نوشته هایم در جلب مخاطب ناموفق ماند.
این تجربه رو به شکلی دیگه، در بلاگستان تکرار کردم. داستانی که نامه ای بود به "او" و "تو"، مورد استقبال قرار گرفت. پنج یا شش خواننده وفادار پیدا کرد و چنان که آرزویش را داشتم در تعامل با خوانندگانش شکل گرفت.
"خاطره مبهم" باید خواننده رو مستقیما مورد خطاب قرار می داد، باید می تونست که با اون همداستان بشه و به مخاطب داستان اجازه بده که سیر داستان رو، و نویسنده رو به هر سویی که می خواد هدایت بکنه. به این ترتیب، کنترل سیر وقایع از دست نویسنده خارج، و به پویایی روابط انسانی میان خواننده و نویسنده سپرده می شد.
و چنین هم شد.
"او" هم نوشته ام را خواند و اونچه رو که باید، در آن یافت. (بعد ها هم در انگلیس - کاونتری - به تفصیل در این خصوص با هم حرف زدیم.)
اما کاشف و یابنده اصلی در این داستان خود من بودم. داستانی که دو راوی و سه مخاطب داشت، و تلاش می کرد که در "شخصیت"، "زمان" و "مکان" سیال بماند، امکانی شد و فرصتی که من، هماد، بسیاری از ناشناخته های وجود خود رو ببینم و بشناسم. دیگر داستان نویسی برایم امکانی جهت مرور وقایع دنیای بیرون، یا خلق دنیایی چنان که باید، نبود. نوشتن، و داستان نوشتن هم – چنان که شعرها و نقاشی ها پیش از این بودند – ابزاری شدند برای کشف خود. برای شناخت همادی که می خواستم، می جستم، و می باید که می یافتم.
***
روزگاری بود که فقط به زبان فارسی می نوشتم. اما همادی که به دو زبان خودش رو کَند و کاو و تجربه می کنه؛ به دو زبان خودش رو و دنیای پیرامونش رو دَرک و تَجربه می کنه؛ و در میان دو یا چند فرهنگ قوطه می خوره؛ باید زبانی متناسب رو برای باز شناسی خودش و احساساتش انتخاب می کرد. از همین رو هم از دو یا دو و نیم سال پیش، شعر و داستان نویسی به زبان انگلیسی رو شروع کردم.
اولین داستان دو زبانه ام هم، مجموعه "گیل کابلی" ست که چند پاره ایش رو در همین بلاگ گذاشته ام. چنان که پیش تر هم رسم بود، این داستان هم تنها رگه هایی از حقیقت رو در خود داره.
سیر و شناخت احساسات درونیم، و این که بتونم با خودم و احساساتم صادقانه و خالصانه در تماس باشم و خودم رو کشف بکنم از جمله اهداف مهمی هستند که در این داستان دنبال می کنم. به همین جهت هم هست که تنها پاره هایی بسیار محدود از داستان رو در وبلاگ، و به صورت عمومی می نویسم.
سهم بازشناسی چیستی "هویت" و "فرهنگ" در این نوشتهء هماد تازه مهاجر کم نیست، ولی امیدوارم که اینبار خودم رو اسیر شعاری نویسی و نسخه پیچی نکنم.
هماد – بهار 86
Room after room,
I hunt the house through
We inhabit together.
Heart, fear nothing, for, heart, thou shalt find her -
Next time, herself! - not the trouble behind her
Left in the curtain, the couch's perfume!
As she brushed it, the cornice-wreath blossomed anew:
Yon looking-glass gleamed at the wave of her feather.
Yet the day wears,
And door succeeds door;
I try the fresh fortune -
Range the wide house from the wing to the centre.
Still the same chance! she goes out as I enter.
Spend my whole day in the quest, - who cares?
But 'tis twilight, you see, - with such suites to explore,
Such closets to search, such alcoves to importune!
-> ROBERT BROWNING 1812-89
21 March 2007
خوب، بالاخره سال هم تازه شد. دلم می خواست که موقع تحویل سال کتاب دستم باشه و در حال "خوندن" سال رو شروع بکنم. اما تو محاسباتم اشتباه کرده بودم و سال دقیقا 12 ساعت زودتر از اونکه انتظارش رو داشتم شروع شد. (فکر کنم نشونه خوبی باشه، چون 2-3 دقیقه آخر پیش از تحویل سال رو من و مسعود فقط می خندیدیم.)
اولین تلفن سال جدید رو هم از طرف نازلی و اسفندیار عزیز داشتم که این رو هم به فال نیک می گیرم. نازلی تنها کسیه که طی یازده سال گذشته، در تمامی مراحل سرنوشت ساز زندگیم حاضر بوده. این عکس رو هم اون ازم گرفته. در روزی که یکی از مهمترین روزهای زندگیم بود.
تو سال 85 از این روزا کم نبوده؛ و از این جهت هم بسیار خوشحالم. سالی که گذشت، نه فقط یکی از مهمترین سالهای زندگیم، که یکی از بهترین اونها بوده. سالی که با غرور و افتخار از آن یاد خواهم کرد.
امیدوارم که بتونم همین سیر رو در سال 86 هم ادامه بدم. هنوز آرزوها و خواسته های بزرگ و شیرینی دارم که مرا به خود می خوانند.
20 March 2007
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاك
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاك
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم كبوترهای مست ...
نرم نرمك می رسد اينك بهار
خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمه ها و دشت ها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخك كه می خندد بناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب
ای دل من ، گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی پوشی بكام
باده رنگين نمی بينی بجام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می كه می بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم !
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر كامی نگيريم از بهار
گر نكوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
فريدون مشيری
اصل و تصمیم شخصِ شخیصمان بر این است که به فرموده آقای مازلو علیه رحمه، احترام گذاشته، برابر فرمایشاتشان رفتار نموده؛ خوابمان را بر تحصیل مقدم بداریم.
شب خوش. حداقل تا دو یا سه ساعت دیگه.
ه
19 March 2007
I wander'd lonely as a cloud
That floats on high o'er vales and hills,
When all at once I saw a crowd,
A host of golden daffodils,
Beside the lake, beneath the trees
Fluttering and dancing in the breeze.
Continuous as the stars shine
And twinkle on the milky way,
They stretch'd in never-ending line
Along the margin of a bay:
Ten thousand saw I at a glance
Tossing their heads in sprightly dance.
The waves beside them danced, but they
Out-did the sparkling waves in glee: -
A Poet could not but be gay
In such a jocund company!
I gazed - and gazed - but little thought
What wealth the show to me had brought.
For oft, when on my couch I lie
In vacant or in pensive mood,
They flash upon that inward eye
Which is the bliss of solitude;
And then my heart with pleasure fills
And dances with the daffodils.
-> WILLIAM WORDSWORTH 1770-1850
گاهی از خودم می پرسم، "کارِ درست چیه؟" گاهی از خودم می پرسم، "کار درست رو، چطور به درستی میشه انجام داد؟" و چند روزه که از خودم می پرسم، "برای انجام کار درست، به درستی، چه اندازه حاضرم سرمایه گذاری بکنم؟"
خوبی، زیباییِ زندگی در اینه که اینجور سوالات توش زیاد پیش میاد.
سختی، دشواریِ زندگی در اینه که اینجور سوالات توش زیاد پیش میاد.
گاهی با خودم می گم، "برای انجام کار درست نباید تعلل کرد." گاهی با خودم می گم، "هر چیزی یه زمانی داره، و اگر بهترین کارها در زمان مناسب خودشون انجام نشن، می تونن ابزار پشیمونی آدم رو پیش بیارن." و چند روزه که با خودم می گم، "زمان درست، در اغلب موارد مفهومی فیزیکی نداره، حتی اگر ترجمانی فیزیکی داشته باشه."
خوبی، زیباییِ زندگی در اینه که اینجور ابهامات توش زیاد پیش میاد.
سختی، دشواریِ زندگی در اینه که اینجور ابهامات توش زیاد پیش میاد.
17 March 2007
ه